سایه



به نام خداوندی شروع می کنم که او را "احکم الحاکمین" می خوانند.

امروز 20/3/98 است.پس از شکست من در مقابل تو. از اقرار به این موضوع بیزارم که تقریبا در این یک ماه چیزی جز یک بازنده نبوده ام و حتی معترف می شوم که این وبلاگ، که قرار است ذره ای از زندگی شخصی من به آن نفوذ نکند، تا اینجا پر شده از "تو" و فعلا "تو" تمام زندگی شخصی من را احاطه کرده ای. عجب نیست که نوشتن را از تو شروع کرده ام چرا که اصلا ایده نوشتن در همچین وبلاگی را تو در ذهنم انداخته ای. بدون حرفی، بدون نگاهی، بدون اشاره ای. صرفا با حضورت در زندگی من. امشب از آن شب های سخت بود. از آن شب ها که خدا را التماس می کردم و با زاری رو به قبله می نشستم و می گفتم المستغاث بک یا صاحب امان. امشب از آن شب ها بود و از خدا طلب ایمان محکم، صبری زیاد و سینه ای گشاده نسبت به حکمش کردم. همان حرف ها و حکایت همیشگی. برای من 24 ساعت صبر کردن در این روز ها کاری ست طاقت فرسا. انگار بار زمین را روی دوشم انداخته اند و می گویند که یک دور، بچرخانش تا 24 ساعت بگذرد. بگذریم که این پست قرار است سرآغازی بر "سایه" باشد. این که چرا "سایه" را انتخاب کرده ام دلیل خاصی ندارد. یاد هوشنگ ابتهاج افتادم و بعد یاد لقبش و بعد دستانم ناخودآگاه سایه را تایپ کردند. من سال هاست که وبلاگ می نویسم. نزدیک به 9 سال. در بلاگفا و بلاگ بوده ام. انواع ادبیات ها و مطالب را نوشته ام و خوانده ام و دنبال کرده ام. اینکه چرا یک آدرس دیگر، یک شروع دیگر و یک سبک نوشتن دیگر را پی گرفته ام بماند اما گذران این روزها ، وم داشتن تفکر نقاد و ذهن تحلیل گر را به من چشانده است و می خواهم که کمی این مهم را تمرین کنم. بر این امر، معتقدم که تفکرفعال و خلاق و نقاد را جر به عنایت صاحب عقل نمی توان داشت و از خداوند می خواهم که در تک تک کلماتی که دستانم تایپ می کنند، یاد امام زمین و زمان و مکان را جاری کند باشد که به برکت و یمن نام او، قدمی در راه خدمتگذاری حضرتش برداشته شود.


امروز 24/3/98 است.پس از شکست(؟) من در مقابل تو. اینکه دیکر کلمه ی شکست را به راحتی به کار نمی برم، به این خاطر است که احتمالا من فردی بازنده نیستم. هر اتفاقی که بیفتد من دوست دارم که از خدا طلب بندگی و رضایت به حکمش را داشته باشم و چه تو باشی چه نباشی، من چیزی را از دست نداده ام. کاش این حس ها تا آخر با من بمانند و اگر تو نبودی کماکان اینطور فکر کنم. قصدم این بود که اینجا خیلی فرهیخته وار بنویسم اما حس نوشتن دست خودم نیست و دلم اینجا را برای انتشار کلماتم انتخاب کرده است. این چهار روز که گذشت، هر شبش خدا را شکر می کردم که بالاخره گذشت» ! و حال رسیدیم به جمعه. آخرین روز این چهار روز. خداوند به من این دو هفته را رحم کند که بتوانم حواسم را جمعِ درس هایم بکنم و حکایت میان ترم نشود. این دو سه روز پناه می بردم. به جایی که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم! اولین بار که رفتم کهف الشهدا به خاطر تو بود. جایی نداشتم و تو تمام طاقتم را از من ربوده بودی و من باید از این خانه ی لعنتی می رفتم بیرون و تنها جایی که می شناختم همانجا بود. رفتم و گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم و چشمانم دیگر تاب حجم شوری اشک ها را نداشتند. این چند روز در خانه نماندم. دانشگاه بودم، خیابان های انقلاب را بی هدف متر می کردم، ایستگاه های مترو را از این خط به آن خط می گذراندم و آخر سر خود را در تجریش می یافتم که زیر پل هوایی منتظر اسنپم. چهار زانو رو به روی پنج قبر می نشستم، باز گریه می کردم، باز هق هق می کردم و وقتی مادر زنگ می زد، صدایم را صاف می کردم و انرژی را بر می گرداندم به صدایم که: دارم می آیم. توی راهم. این چند روز غذای درست و حسابی نخوردم. باید یکی دو کیلو لاغر تر شده باشم. رینگتونت را عوض کردم که با هر دینگ گوشیم قلبم تند تند نزند. تصور می کنم و با خودم تکرار می کنم: اگر خدایی نا کرده محبتی غیر حلال در قلبم شکل گرفته است، خدایا من قلبم را از تو می خواهم. دیشب بعد از نماز مغرب، دعای کمیل آقای فرهمند را گذاشتم. خواندم و التماس کردم. التماس عبد خوار، ذلیل، فقیر که لا یملک لنفسه نفعا و لا ضرّا و لا حیاتا و لا نشورا. آرام شدم. بلند شدم و رفتم نشستم سر میز شام و خندیدم و خندیدم و خندیدم. پنج شنبه صبح قبل از اینکه آلارم زنگ بزند بیدار شدم. از شدت دلتنگی بیدار شدم. دلتنگی نه صرفا برای تو. دلم تنگ بود. دلم گرفته بود و همین بیدارم کرده بود. به خدا شکایت بردم که روا نیست من از شدت دلتنگی به خاطر او بیدار شوم و او لبخند ن برود سر کلاس. پنج شنبه نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. راهی را بیشتر می روم که شاید در این شهر بی در و پیکر تو پنج شنبه ها حوالی همان ساعت در آنجا کلاس داشته باشی. راهم را بیشتر می کنم که شاید تو را ببینم. عجب خیال خامی و عجب رفتار نپخته ای. عزیزترینم امیدوارم درک کنی که نیاز به نوشتن این ها دارم و از خدا می خواهم که محبت غیر را از قلبم بیرون کند چرا که من قلبم را برای دوست داشتن خدا و دوست داشتن ولیش نیاز دارم. نوحه ی آقای پویان فر را بار ها گذاشته ام و بار ها همانطور بغض کردم و هق هق کردم و اشک ریختم. حتی سر کار یک اتاق خالی پیدا کردم نوحه را با صدای ارام برای خودم پلی کردم و هق هق کردم. چشمانم از دیشب پف کرده است ولی امروز سر گریه کردن ندارم چون فردا هم باید بروم دانشگاه هم احتمال دیدن تو هست. نباید غرورم و عزت نفسم جلوی تو و آن مشاور لعنتی خرد شود. من همینم که هستم با همین تیپ شخصیتی MBTI. سه بار ام بی تی آی را دادم که شاید اشتباه کنم اما هر سه بار من یک سبک بودم به خدا باید بیشتر باور داشته باشم دیشب صفحه ی اخر دعای کمیل نوشته بود خدایا به کسی که راس داراییش امید به تو و تمام سلاحش گریه است، رحم کن. بخ گمانم من را می گفت. سلاحی در این داستان و در درگاهت جز گریه هایم در محضر خودت و ولیت ندارم و تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم. نمی توانم این ها را پیش آشنا پست کنم چرا که من گاها محافظه کار بوده ام و هستم و از رو شدن تمام زندگیم برای بقیه بی زار. می ترسم از این که بگویم الان تمام زندگی من تویی. نه به حالت عاشقانه و عاطفی اش. به این حالت که فعلا زندگی من را تو تشکیل داده ای، امتحاناتم و کارم. چند وقت است به اینستاگرامت سر نمی زنم و این طوری آرامش بیشتری دارم. هر وقت مادر و پدر از تو حرف می زنند دلم آشوب می شود. هی قرآن را باز می کنم و سوره ی یوسف می آید و هی این بیت در ذهنم و قلبم تکرار می شود که یوسف گم گشده باز آید به کنعان غم مخور. یا لتسکنوا الیها را نمی توانم هیچ وقت فراموش کنم. بی آنکه بدانم و ببینم و بشنوم که این آیه، در سوره ی روم است، نشسته بودم در کهف الشهداء و جزء ماه رمضانم رسیده بود به سوره ی روم و من آیه ۱۹ را خواندم و به خدا گفتم خدایا در آیه های بعدت برای من نشانه ای قرار بده تا بدانم. و رسیدم به آیه ی ۲۱. لتسکنوا الیها و جعل بینهم مودة و رحمة. و من دیگر چه می توانم بگویم جز اینکه تو به من حواست هست و مرا می بینی و صدایم را می شنوی و تو احکم الحاکمینی. حکم تو متقن ترین و محکم ترین حکم است. تو ایمان و توکلم را بالا ببر تا حدی که وقتی کنار او رو به روی آن مشاور لعنتی نشسته ام، حواسم باشد که کسی را دارم که پشت من است، حامی من است مرا می بیند صدایم را می شنود . کاش اصلا امام زمان خودشان تمام آن جلسه ی مشاوره را باشند و ببینند.نوشتن دیگر بس است کم کم پلک هایم دارند متمایل به خواب می شوند و من هنوز نماز عصرم و صلوات ابو ضراب اصفهانی و غسل جمعه ام مانده است. حدیث عنوان بصری. 


نمی توانم بنویسم. اینکه نوشتنم را با این جمله آغاز کرده ام یعنی انگار دارم خودم را گول می زنم تا چشمه ی نوشتنم را بجوشانم. نباید به جمله بندی و حتی انسجام مفاهیم متنم فکر کنم و فقط باید بنویسم. یک چیزی در مایه های تداعی آزاد. چند لحظه ای مکث می کنم. دیگر نمی توانم از او یا از این روز ها که می گذرد بنویسم. نمی توانم. یک ماه دیگر این موضوع باید ادامه داشته باشد و من در این یک ماه چه کنم. قبلا ذهنم را به چیز دیگری مشغول می کردم. کار، فیلم، کتاب، کلاس های مختلف، حتی آشپزی. حال در حین کار و کتاب خواندن و فیلم دیدن و رفتن به کلاس های مختلف و توی مترو و تاکسی و اسنپ و بی آر تی نیز، به او فکر می کنم. انگار که ذهنم عادت کرده باشد این ها را موازی هم جلو ببرد. یاد گرفته ام توی خانه نمانم وگرنه می دانم حالم بدتر و بدتر می شود. امروز رفته بودم خانه ی عاطفه نهار بخوریم. نمی دانم چرا اما هر وقت آنجایم دلم آشوب می شود و حالم بد و بدتر. امروز حتی دکترم را هم نرفتم. حوصله نداشتم. باز هجوم فکر ها و خیال ها و امتحان اصلی من. که "ایمان" و "توکل" است. سخت است خدایا بسیار سخت است اما کیست که توان ها به دست اوست و کیست که به کمک او می توانم از فتنه هایی که سر راهم قرار می دهی سر بلند بیرون بیایم. من به رحمت تو و فضل تو و بخشش و عطای تو امید بسیار دارم و از ولیّ تو - که قطعه ای از خاک خراسان کشورم را نور بخشیده است - خواستم که کسی همانند او را برایم قرار دهد و به زودی زود این کار را بکنند. در وبلاگ هو مورو خواندم که یارش گفته بود هر وقت کنار کسی که قسمت هم هستید بنشینی، می توانی حس کنی که او همان است و این زمان همان زمانی ست که انتظارش را می کشیدی. من نسبت به او همچین حسی داشتم حتی قبل از آمدنش و تو این را می دانی و 98 را سالی می دیدم که او را در زندگیم وارد می کنم و البته همه ی اینها، بلا شک و بلا شک و بلا شک همه و همه از لطف توست چرا که من لایق عطای چنین لقایی نیستم. چشم اسماء روشن با این ادبیاتم اما من امروز شعر مشیری را زیر لب تکرار کردم که ".که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست، تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه، تو دور دست امیدی و پای من بسته ست، همه وجود تو مهر است و جان من محروم، چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته ست" حالم بد نیست. خوب هم نیست. تردید دارم و ندارم. نمی دانم. زمان را کوتاه کن و ای صاحب زمین و زمان، ما را به همدیگر برای خدمتگذاریتان ببخشید.

بی مقدمه می گویم، اگر می دانستم کار پروژه ای که دکتر فیروزی می گفت پیاده کردن دو ساعت و نیم وویس جلسه است و فعلا دو ساعتش 22 صفحه آچهار شده، واقعا قبول نمی کردم. این روز ها که تقریبا می توان گفت کمی شلوغ است. این روز ها مدام به این فکر می کنم که پختگی این است که روایط خانواگی، روابط عاطفی، مشکلات و مسائل اصلا نباید در استوری ها و پست ها و عکس های پروفایل نفوذ کنند که اگر اینطور باشد، انگار چیزی کم است. حانیه چند وقت پیش یک استوری گذاشته بود با این مضمون که روابط عاشقانه ای که ردی از آنها در اینستاگرام دیده نمی شود، بسیار روابط سالم تری اند و من به شدت موافقم. همین طور درباره ی مسائل و مشکلات شخصی و خانوادگی. که البته حساب بعضی چیز ها جداست و شاید نتوانم یک تعریف عملیاتی برای رعایت این حد و حدود ارائه دهم اما به چشم خودم و برای خودم این مرز بسیار واضح است. البته فکر می کنم واضح است که حساب وبلاگ از شبکه های اجتماعی دیگر جداست و توضیحش، تکرار واضحات است. بگذریم. گاها فکر می کنم یک چیزی توی این زندگی کم است و گاهی مدام از خدا در طلبم و امیدوار و گاهی نا امید. انگار که یک ریسمان محکم قبلا داشته ام و فکر می کردم ابدا پاره نمی شود ولی یکهو راحت تر از یک تار مو پاره شد و من دیگر اعتماد و امید آنچنانی ندارم و سرتان را درد نیاورم که بین خوف و رجا غوطه ورم. غوطه ور بودن از آدم انرژی می گیرد و من منتظر روزی می مانم که رو به خدا بگویم دارم خسته می شوم. این یک ماه کار دارم و بعد تقریبا سرم خلوت تر است. دلم برای دانشگاه تنگ شده است. نه برای کلاس ها و 6 صبح بیدار شدن ها و این ها. نمی دانم. برای آن ساختمان اِچ مانند درب و داغان. یا برای بودن با چهار فاطمه و نشستن توی محوطه. البته این ها تاثیرات این چند وقت است که خیلی والرنبل و اموشنال شدم و البته تغییرات هورمونی. الان یکهو یاد این آیه افتادم که "و من یتق الله، یجعل له مخرجا" . توفیق تقوای خودت را به همه ی ما بده و برایمان مخرجی قرار بده، من حیث لا نحتسب. خدایا تو میدانی که این "من حیث لا یحتسب" برایم خیلی معنی ها دارد. خیلی معنی ها. امشب شب شهادت پسرتان است ای امام مهربانم. کاظمین برای من یک خاطره ی بد دارد. که به جز خودم، فقط پدر، مادر و متین می دانند و من گفته ام که به هیچ کسی نمی گویم و آن ها هم نباید بگویند. اما آن خاطره نهایتا ختم به "خیر" شد و آن هم فقط به لطف جود و کرم شما بود. حال شب است و ماه تویی. من این پایین نشسته ام و به آسمان تو نگاه می کنم. حرف هایم زیر لب زمزمه می کنم. یاسین می خوانم که دلتان آرام باشد. صلاح می بینم سومین پست را همینجا تمام کنم بلکه جملات بی ربط کمتری را بهم ربط دهم.


دومین پست رابه نام خداوندی شروع می کنم که مادرم به درگاهش برایم دعا می کند. قصد ندارم خودم آتش بیار اوضاعم شوم. اما گاهی - و واقعا فقط گاهی - روحم و بدنم میزبان حمله هایی است که به شدت در برابرشان مقاومت می کنم. برای خودم برنامه نوشته ام و یک سریال جدید شروع کرده ام. فیلم دیدن می تواند مرا برای دقایقی از دنیایی که هستم بیرون بیاورد. هفته ی بعد اگر امام رضا بطلبند می خواهم بروم مشهد و دلم برای حرمشان تنگ است و این دلتنگی این چند روز بیشتر خودش را نشان می دهد. به شدت خوشحالم که دیگر در وبلاگ قبلی نمی نویسم. هنوز ادرس اینجا را کسی ندارد. گذاشتم ۲-۳ پست اول طعم خوانده نشدن را بچشند و بعد آدرس را به دو سه نفر از عزیزانم خواهم داد. امروز صبح که تقریبا با سرحال ترین حالت ممکن با بقیه سلام و احوال پرسی کردم و سر به سر بچه ها گذاشتم، در دلم می گفتم که دِی هَو نو آیدیا. و بعد به این فکر می کنم که چقدر زندگی بزرگتر از چیزی بود که من فکر می کردم. نمی دانم. احساس خاصی ندارم. دیروز بعد از ظهر به خانواده گفتم که برویم بیرون و بستنی بخوریم. شاید که بستنی می توانست اندکی دلم را آرام تر و خوشحال ترم کند. رفتیم سن مارکو و بعد تقریبا نیم ساعتی هم در پارک قیطریه قدم زدیم. در حال خوردن بستنی میزبان یکی از همان حمله ها بودم. باز اشک ریختم. جلوی مردمی که می رفتند و می آمدند. به مادر گفتم سخت تر از آن چیزی ست که فکر می کردم. دوباره صحبت کردیم. دوباره و دوباره. حالم را بهتر کرد. به استاد و به خانم آل گفتم. مادر به مادربزرگ هایم گفت و دیگر کسی درباره اش با من صحبت نکرد.  قصد نداشتم که اینجا اصلا از این اتفاق رنگ و بویی به خود ببیند اما نوشتن چیزی حز این امر نیز برایم بی معناست. من دختر قوی ای هستم. می ایستم و برای خودم دست می زنم. بی شک این ارامش و قرار نسبی، به دعای مادرم بوده است وگرنه از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد. تجربه ام بسیار بیشتر شده است و با اسماء به این نتیجه رسیدیم که زندگی همین است. گاهی قطره ای لیمو ترش در چشمانت می رود و پاره ای سختی های دیگر.


این دومین "سرآغاز"ی ست که برای سایه می نویسم. اینجا ابتدائا 7 پست به خود دیده است که البته از آنجایی که من اعتقادی به پاک کردن و از بین بردن خاطرات ندارم، آنها را در قالب 7 پست در وبلاگ قبلیم ذخیره کردم. و حالا مثلا این اولین پستی ست که در اینجا می نویسم. امروز 4م مرداد است. برای در یک وبلاگ جدید نوشتن، دلایل خودم را دارم و از این بابت هم خوشحالم. اینجا مطلقا رنگ و بویی از 4 مرداد به قبل نخواهد دید. قلبم نسبت به دیروز و پریروز آرامتر است و من واقعا به این نتیجه رسیدم که چاره ای جز توسل به امام ِزمانم ندارم. این جمله ی دکتر هَزار در ذهنم تکرار می شود که : تو کارگردان زندگی خودت نیستی! زندگی مالک را علی - امیرالمومنین علیه السلام - می چرخاند! و من امروز در برابر کارگردان تسلیمم و از او می خواهم که ادامه ی این فیلمنامه را تماما پر خیر و برکت برایم قرار دهد. صلاح نمی بینم سرآغاز را بیشتر از این کش دهم و البته این که بیشتر از این حرفی برای گفتن هم ندارم بی تاثیر نیست. از خداوند صبر و آرامش و ایمان و خیر در همه ی مراحل زندگیم طلب می کنم باشد که همه ی ما را از خدمتگزاران ولی عصرش قرار دهد.


ساعت را نگاه می کنم. پنج دقیقه مانده. چهار دقیقه. سه دقیقه. دو دقیقه. یک دقیقه. و تمام. ساعت سه می شود. باید بروم. با زهرا ساعت سه دم گلدان دارالحجه قرار داریم. اما نمی خواهم که بروم. می خواهم برای همیشه بنشینم اینجا، کنار این ستون بزرگ و سرم را تکیه بدهم و رفت و آمد آدم ها را نگاه کنم. ساعت سه و یک دقیقه است. واقعا باید بروم. زیر لب زمزمه می کنم "استودعک الله و استرعیک". تو را به خدا می سپارم و از او می خواهمت. راه میفتم به سمت در خروجی. یکی از خادم ها دارد جارو می کشد. در دلم می گویم که خوش به حالش! دقیقه ها و ساعت ها و روز ها را می تواند اینجا سپری کند. اما دقیقه ها و ساعت ها و روزها هم می گذرند و گریزی از زمان نیست. مثل ساعت سه ی سه شنبه که گذشت و زمان، مرا به ساعت 10 جمعه 18م مرداد رسانید. نمی توانم ببنویسم. البته همه ی نوشته های طولانیم با این جمله آغاز می شود. من مانده ام بین حجم کتاب های نخوانده و کار های روتین انجام نشده و اراده های کمرنگ. به قبلا فکر می کنم. من انگیزه داشتم اما الان. . دلم به دعاهای مادرم گرم است. انگیزه ای برای کارهایم باید پیدا کنم. فصل یک سوتز را تمام کرده ام. تکالیف عکاسیم، نیم ساعت از وویس دکتر حجازی و همین طور متن سخنرانی ای که باید بنویسم مانده. کلاس هایی که ثبت نام نکردم و باید در پلنرم نوشته شوند. حال من، سایه ای با تجربه اما آسیب پذیرم. مادر خوابی دیده است که لبخند به لبم می آورد اما دلم را به آن خوش نمی کنم. همانطور که نباید دلم را "به آیه 21" خوش می کردم یا مثلا به "سوره ی مریم" یا مثلا به "صبر جمیل". این ناراحت کننده است. که نمی توانم دیگر دلم را به چیزی خوش کنم. حتی اگر به واضحی و مبرهن بودن آیه 21 باشد. آن روز قرار بود تمرینمان را ریکورد کنیم. ریکوردرم را باز کردم و دیدم که 6 تا وویس دارم که باید هر چه زودتر پاک شوند. همین اتفاق در نوت های گوشیم هم افتاد. آن اتفاق ِ خیر، روز به روز کمرنگ تر و بی اهمیت تر می شود. به قدری که تقریبا بعد از گذشت 14 روز جایی در ذهنم اشغال نمی کند که اگر اگر فضای شناختی م را بخواهم به این موضوع اختصاص دهم، گناه است و بس. من، گاهی امیدوار گاهی ناامید با روزهایی که شلوغشان کرده ام. و حرف هایی که اجازه دادم به دایره ای فراتر از دایره ی خودم نفوذ کنند. بگذریم. دیروز، رفته بودم جلسه. جلسه ای که مُدرسش را واقعا و واقعا و واقعا دوست دارم. او - خانم میم - راه که می رود علم ازش چکه چکه می ریزد. دیروز یک مدرس جدید به ما اضافه شد و ما بدون این که بخواهیم، به محض وارد شدنش از در از شادی واقعا جیغ زدیم و بعد خودمان را کنترل کردیم. حالا دیگر جلسات صبحمان با خانم ل. کنسل است چون او مدرس کلاس اصلی مان شده و حالا دیگر واقعا بزم من در جلسه - با خانوم میم. و خانوم لام. - تکمیل تکمیل است. و خدا را از این بابت شاکرم. آه. فردا مدرسه و هزار کار نکرده. رتبه های بچه ها آمده است و خیلی با قدرت بار دیگر 13 را نصیب خودمان کردیم :) ظرفیت های روان و حقوق تهران و بهشتی دقیقا عین پارسال است. فردا و پس فردا کارگاه انتخاب رشته دارند. چندین بار به اول پستم بر می گردم. عدم انسجام و جملات بی ربط توی ذوقم می زند. نه مثل اینکه فعلا نمی توانم بنویسم.


به جمله ای از یکی از پست های وبلاگ قبلیم فکر می کنم. "هیچ کس مرا آنطور که بودم، نشناخت". تقریبا درست است. در مدرسه و در محیط کار به کل، مرا جور دیگری می شناسند. شاید در دانشگاه هم همین طور. شاید فامیل و آشنا ها هم همینطور. به این فکر می کردم که کجا واقعا خودم هستم. بحث این نیست که من وانمود می کنم آدم دیگری هستم. انگار نمی توانم خود اصلیم را نشان بدهم. به این حقیقت تلخ معترف می شوم که نزدیک ترین آدم زندگیم هم تا سه ماه پیش - به نظرم - مرا آنطور که بودم نمی شناخت. و این از کمبود محبت او نیست. این تقصیر من بود که محتاط بودم و حرف نمی زدم. او برای من بهترین بود و هست و حال، بعد این سه ماه احساس می کنم او من را می شناسد. و تصورش شاید برایتان سخت باشد که این چقدر می تواند از آشفتگی های ذهنی یک دختر جوان بکاهد. البته این چیزیست که دو ماه است به آن رسیده ام و از این بابت خدا را شاکرم. من، در میان نوشته هایم و کلماتم، به راستی خودم هستم و آدم هایی که مرا می خوانند، حقیقتا شناختشان از آدم های دور و برم کامل تر است. این حقیقت را با تمام وجود درک کرده ام که وقتی می خواهی شخص دیگری را کامل بشناسی، قدم اول این است که خودت را شناخته باشی، بدانی از خودت و بقیه چه می خواهی و به کجا می خواهی بروی. من گیج شده بودم. بعد از شناخت یک آدم دیگر، من گیج شده بودم! بار ها با نوحه ی آقای پویان فر گریستم. شاید بگویم ساعت ها و از ته دل. "نمی دانم، که می باشم؟کجا بودم؟ کجا هستم؟." . حتی یادم است یکی از روز های قبل کنکور بچه ها بود. و باید تا 9 مدرسه می ماندم. حالم خیلی بد بود. شاید فردای آن دوشنبه ی کذایی بود. نمی دانم. ساعت نزدیک های 7 بود و بچه ها داشتند درس می خواندند. رفتم کلید دبیرستان را برداشتم، در دفتر را باز کردم. برای خودم نوحه را با صدای آرام پلی کردم و از ته دلم گریستم. هیچ وقت فکر نمی کردم بخواهم ساعت 7 شب در دفتر دبیران روی یکی از صندلی ها بنشینم و تقریبا نزدیک نیم ساعت گریه کنم. از آن روز احتمالا بیشتر از یک ماه گذشته است و من دیروز روی همان صندلی نشسته بودم و با خانم توکلی راجع به نهار حرف می زدم. جمله ی پست قبلم را تکرار می کنم. گریزی از زمان نیست و گاها زمان خاطرات و روز های خوب و بد را کمرنگ می کند. اما حرفم زیاده گویی راجع به گذر زمان نیست. چیزی که باعث می شد در همان ثانیه های اول آن نوحه بار ها بگریم، سوز صدای خواننده اش نبود. (این بود که) دقیقا شرح حال من بود. او می گفت "نمی دانم.که می باشم؟." و من اشک می ریختم. چون نمی دانستم چه کسی هستم. آیا واقعا من همان برونگرای ام بی تی آی بودم؟ یا درون گرایی که فاطمه می گفت؟ از من چه می خواست؟ من باید چه می بودم؟ دیروز دوباره یاد تست ام بی تی آیم افتادم. بدون اینکه این دفعه بخواهم به دویست و خورده ای سوال مبهم و حوصل سر برش جواب بدهم، احساس کردم که حال شاید می دانم چه آدمی هستم. من در طیف آدم ها به درون گرا نزدیک ترم و دنیای اصلی من در درون من است. من آدمی حسی ام که شهودی بودنِ زیاد، اذیتم می کند. بر خلاف چیزی که فکر می کردم، شاید به جای "فکری" بودن، احساسی باشم. نشان نمی دهم اما احساسات در من - تا حدی - قوی هستند و این احتمالا، اقتضای یک دختر است. شکایتی ندارم (!). و من بی شک، بیشتر از ادراکی بودن، قضاوتیم. یک ISFJ! ام بی تی آی البته چیزی نیست که بخواهم شناختم را به آن تقلیل دهم. شاید تست های نئو و کَتل تست های بهتری باشند. سه چهار باری که عملا راجع به برون گرا و درون گرا بودن صحبت کرده بودیم، باعث شد که حساس شوم. آدم ها را ببینم و بخواهم به این فکر کنم که آیا درون گرا اند یا برون گرا. و آیا درون گرا بودن چیز بدی ست؟ نه فقط در حد شعار. در اذهان بقیه چطور؟ و حال، می دانم که برون گرایی و درون گرایی یک طیف است. یک طیف وسیع. و من تقریبا در میانه ی این طیف قرار دارم و آن اِم بی تی آی لعنتی نمی تواند آدم ها را اینطور صفر و یکی دسته بندی کند. آه. ببین به کجا رسیده ام. دارم اشکالات ام بی تی آی را می گویم و از صفر و یک ای بودنش می نالم. نه. هدف این نوشته این نبود که به اینجا برسد. من نسبت به سه چهار ماه پیش، این "سایه" را خیلی بهتر می شناسم. عیب هایش را. خوبی هایش را. خواسته هایش را. حس هایش را. حس هایم هم با چند ماه پیش فرق کرده است. خوب و بد. امید در من نسبتا کشته شده است. نمی دانم "امید" کلمه ی خوبی برای این حس هست یا نه. اما نمی توانم دیگر به حسی به آیه ای به نشانه ای اعتماد کنم. این را قبلا هم نوشته بودم. اهمیتی نمی دهم. امید به آدم ها انگیزه می دهد. همان طور که آن شنبه ی کذایی من صبح زود بیدار شدم و پر از انگیزه بودم، برای زندگی. کتاب هایی که خواندم، کار هایی که کردم، حرف هایی که زدم، حال که می بینم پر از شور زندگی بوده است. نه به خاطر چیز/شخض خاصی. به خاطر خودم. حال من در قلب تابستان، در حالی که چشم ها و سرم درد می کند و کتاب های نخوانده ام در کتابخانه نگاهم می کنند و متنی که باید بنویسم هنوز نصفه است و تلفن هایی که باید بزنم هنوز نزده شده، دارم اینجا پست می گذارم. و من یتق الله، یجعل له مخرجا. من، یک مخرج می خواهم. یک راه خروج و توانی ندارم که تقوایت را پیشه کنم. من روز به روز عقب تر می روم و از تقوایت فاصله می گیرم و راه خروج کم کم دارد در افق ناپدید می شود. این بار اول نیست، تو - پروردگارا - قبلا هم مرا در این حال دیده ای. طغیان. این آخرین کلمه ایست که برای گفتن دارم. طغیان.


حرف ها و حقایقی در درونم وجود دارند که فقط باید آن ها را به پروردگارم و امامم بگویم و نمی توانم - شفاهاً - این کار را بکنم. ولی می توانم بنویسم. و نتیجه می دهد شوق زیادم برای نوشتن. با اینکه هدفم از در این وبلاگ نوشتن، حقیقتا "خوانده شدن" نیست اما در مورد میل بی پایان انسان ها ( و من ) به ابراز وجود و بیان خود، باید به خوانندگان این وبلاگ بگویم که کسی را سرزنش نمی کنم اگر این نوشته ها - که گاهاً چرت محض می شود - را نصفه و نیمه ول کرد و صفحه را بست. بگذریم. ( که تَکرار می کنم. باید بگذریم. همانطور که از خیلی چیز ها گذشته ایم ). امروز داشتم فکر می کردم که او در زندگیش، فقط به آرمانش نگاه می کند. با سرعت تمام به سمت آرمانش می دود و برایش مهم نیست سر راهش چه چیزی وجود دارد. دیگران را نمی بیند، خنده هایشان را حس نمی کند، گریه هایشان را نمی شنود. حتی گاهی سرعت زیادش، باعث می شود آدم های اطرافش زخمی شوند. او فقط آرمانش را می بیند و صدای دست زدن آدم هایی که فرسخ ها دورتر از او ایستاده اند و تشویقش می کنند. اما من اینطور نیستم. من هنوز اوایل راهم. هنوز سرعتی ندارم. نیاز دارم یک نفر باشد که دستم را بگیرد، راه را نشانم دهد، گاهی از سرعتش کم کند که همپای من باشد و بعد رفته رفته من خودم را می یابم. من نمی توانم گریه ها را نشنوم و خنده را نبینم. نمی توانم به قیمت سریع رسیدن، آدم های اطرافم را با قدرت به کناری پرتاب کنم! البته من آدم های بسیار - بسیار! - کمی دیده ام که با اراده ای مانند او به سمت مطلوب شان حرکت کنند. و خب این تحسین بر انگیز است. شاید حرف هایم فقط یک نوع انتقاد کوچک بر علیه ش باشد. اما او اهمیتی نمی دهد. او فقط به یک چیز - آرمان ش - اهمیت می دهد و بس. دیگران ؟ نه. در چشمان او جا نمی شوند. گاهی فکر می کنم شاید او اعتدال ندارد. اما بعد می بینم نه. به کار گرفتن نهایتِ سرعت در راه رسیدن به آرمان ها، افراط محسوب نمی شود. نمی دانم. شاید او کار درستی می کند که کسی را نمی بیند و نمی گذارد از سرعتش کم کنند. شاید کار درستی می کند که با گریه ها نمی گرید و با خنده ها نمی خندد. شاید. اما نه. از یک چیز مطمئنم. گاهی خدا سر راهت موانعی می گذارد. و درست نگاهش را می دوزد به همان نقطه که تو چه کار می کنی؟ می ایستی؟ آرام از کنارش رد می شوی و به راهت ادامه می دهی؟ یا آن را با خشونت تمام از سر راهت کنار می زنی؟ البته خشونت واژه مناسبی نیست. شاید باید گفت با بی حسی ِتمام. نمی دانم. اما این برایم واضح و روشن است که من همچین آدمی نیستم. من دیگران را می بینم، می شنوم، بهشان بها می دهم، سعی می کنم اگر در توانم باشد دستشان را بگیرم و همپایشان بدوم. من لبخند ها را پاسخ می دهم و اشک ها را پاک می کنم. من یک انسانم که stimuli ها را پاسخ می دهد. راست می گویی. این را می پذیرم. می پذیرم که ممکن است سرعتم کم شود اما نمی توانم به قیمت سریع رسیدن دیگران را به کشتن دهم. نمی دانم از این موضوع خوشحالم یا ناراحت ولی نمی توانم مثل تو باشم. غرض از نوشتن، اینکه من از تو یاد گرفتم که زندگی بدون آرمان، هیچ "نمیرزد". یک "نیَرزیدن" واقعی. و وقتی این کلمه را به کار می برم، باید بگویم کاملا می دانم از چه حرف می زنم. بهتر بگویم، تو کاملا به من یاد دادی ارزش یک زندگی یعنی چه. مصداق هایش واضح و مبرهن در ذهنم نمایان می شوند و البته این چیزی نیست که بخواهم الان درباره اش بنویسم. من، زود یاد می گیرم و میتوان گفت زمان زیادیست که این ها کاملا در مغز سلول هایم نفوذ کرده است. اما. اما. اما. یاد گرفتن از تو یک "اما"ی بزرگ دارد. من از تو یاد گرفتم بدوم، سریع بدوم و راهم را به سمت آرمانم پیدا کنم که بدون آرمان، عمر هدر داده ام و می دهم. اما من دیگران را می بینم، خنده هایشان را پاسخ می دهم و اشک هایشان را پاک می کنم. لقمان را گفتند ادب از که آموختی و همه می دانیم که چه گفت. گاهی باید ایستاد، با موانع جنگید، به کسی آسیب نزد و بعد به راه ادامه داد. آه. عحب پستِ پر از استعاره ها و مدیفور ها و کنایه های مزخرفی. که البته شما در حسن بی تکلف معنی نظاره کن، از رَه مرو به خال و خط استعاره ها و اینها. "تو" مخاطب این پست است. نمی شناسیدش. امروز - و روز های قبلش - به همه ی اینها فکر کردم، و به این نتیجه رسیدم که - همان طور که اول پست گفتم - اول و آخرش بر می گردد به تو که مقلب القلوب و محول الاحوالی. در وصف "مقلب القلوب"، کلمات دیگری - ورای این پست مزخرف - نیاز است که از حوصله ی مخاطب هم خارج است. انتهای این پست بر می گردد به تو که مرا خوانده ای. حرف آخر، راه، نشانم بده.


بعضی شب ها در خودم فرو می روم. نه فرو رفتن افسردگی یا اختلالات اضطرابی. فرو می روم فکر می کنم نا امید می شوم. نه بخاطر از دست دادن. هر چه بوده و هست و خواهد بود، خیر بوده و به صلاحِ من! هوم. (از این بحث) می گذریم. همان طور که از سال پیش تا به حال از خیلی چیز ها گذشتیم و این خاصیت این دنیاست. گاهی در روز هایی که ظرف ظرفیتم دارد سر ریز می شود، به این فکر می کنم که چقدر راست است که دنیا جای خوشی نیست. بعد مثل بچه ها پا به زمین می کوبم که نه! من نمی خواهم! من خوشی های ماندگار می خواهم! و لب ور می چینم. بعد یادم می آید که دنیای دیگری هست که خوشی های ماندگار دارد و قلب های همیشه آرام. احساس می کنم در دنیای دیگر هم، اگر بنابر ماندگاری باشد من در عذاب ها و بی قراری ها ماندگارم. بعد دوباره یادم می آید که نا امیدی از درگاه خدا خود بار گناه بیشتری دارد. برای من "امید" صرفا برای بخشش نیست. امید برای رسیدن. امید برای شنیده شدن. اجابت شدن. و همین به من انگیزه زندگی می دهد. همین مرا از جایم بلند می کند و راه می برد. و من چندین روز است که اینجا دراز کشیده ام. می کوشم خوش حالیم را از طریق چیز های دیگری تامین کنم. هیچ کدام جواب نمی دهند. گاهی یادم می رود باید تو را به بر هم زدن اراده ها بشناسم و شکر برای توست که کماکان این ها را یادم می آوری. بگذار در این چند ماه به تو اعتماد کنم و تو قلبم را به این اعتماد، آرام کن. مضمون این پست احتمالا با پست قبلی یکی باشد. باید بگویم اهمیتی نمی دهم همان طور که باز هم در پست قبل گفتم. پست ها تکراری ست چون من همانم و تغییری در من رخ نداده است. کلمات کماکان از همان جایی نشئت می گیرند که چند روز پیش می گرفتند. من همانم فقط اندکی بر بار گناهانم افزوده شده است و دو سه روز پیرتر شده ام و روز های عمرم کم تر شده است. زمان می گذرد و من می خواهم که این چند وقت را به تو اعتماد کنم. خودم را دلداری می دهم که اگر از اعتماد به تو جوابی نگرفتم - که البته سبحانکَ منزهی تو، اِنی کنتُ من الظالمین - دیگر اعتماد نکنم. "و ذا النونِ اِذ ذهبَ مغاضباً و ظنَّ اَن لن نقدِر علیه و نادی فی الظلماتِ اَن : لا اله الا انت، سبحانک، انی کنت من الظالمین" .

سال کنکور، روی یک برگه ی آبی کوچک، سرسری نوشتم که " و ما النصرُ الّا من عند الله العزیز الحکیم " و با یک چسب نواری چسباندمش رو به روی میز تحریرم. تا یادم باشد که واقعا نصر و پیروزی ای نیست مگر به دست خدا. با آن که از "پر" کردن فضاهای دور و برم بیزارم و ترجیح میدم هیچ چیزی مثلا به دیوار اتاقم نچسبیده باشد، اما هنوز آن برگه ی آبی رنگ را نکنده ام. شاید الان عملا دیگر انقدر عادی شده است که آن را نمی بینم. امشب همانطور که داشتم لپ تاپ را روشن می کردم چند ثانیه نگاهم بهش افتاد. یاد حرف های آقای امیری - جمعه رفته بودیم جشن باران و آقای امیری مجری بود - یاد حرف های او افتادم. و بعد یاد حس های جدیدی که تجربه کردم. امشب آقای امیری داشت صحنه ی بازگشت حر را توصیف می کرد. اگر حر راه را بر امام نمی بست، اصلا امام از کربلا عبور می کردند و دیگر هیچ کدام از آن وقایع اتفاق نمیفتاد. نمی دانم چه بر حر گذشت و چه فکر کرد. نمی دانم کدام نور به قلبش تابیده شد و دعای چه کسی در حقش مستجاب شد. او را تصور می کنم. با چکمه هایی که از گردنش آویزان است. قدم بر می دارد و نا امید نیست. که اگر بود به نظرم تاب آن حجم از پشیمانی را نمی آورد. قدم قدم می رسد به آغوش امام. سر به زیر میندازد و می گوید "هل لی من توبه؟" اصلا برای من جای توبه هست؟ و آغوش امام بود که به رویش گشوده شد. امشب آمده ام از گرفتاری هایم بگویم. از بلاهای - هرچند نا چیزی که - می کشم. بلا که می گویم، به تعریف دینی و شرعیش می گویم. از آرزو های بلندی که دارم. از کتاب هایی که نخواندم و کار هایی که نکردم. از فکر هایی که این چند روز دوباره به مغزم هجوم آورده اند. مادرم دیشب یک جمله گفت. حقیقتی تلخ و پیش و پا افتاده بود. واقعیت این است که زمان به نظرم دارد همه چیز را بدتر می کند. ذهنم یک چیز برای مشغولش بودن پیدا کرده. چیز بدی نیست باید دید تا کی می توانم در ذهنم نگهش دارم. این چند روز که داشتم درباره اش پرس و جو می کردم، با حدود 5-6 نفر حرف زدم. فهمیدم که روحیه ی پشتیبانی در بعضی ها ذاتی ست و بعضی های دیگر هم اصلا این روحیه را ندارند. منظورم از پشتیبانی، هوای کسی را داشتن است. احساس مسئولیت در برابر کسی که کمکی خواسته. آه. همین الان یک چیزی را فهمیدم. ISFJ ها، برای پشتیبانی مناسبند. اسمشان رویشان است. "مدافع" .نمی دانم چرا سوزن آبسشن َم روی ام بی تی آی گیر کرده است. روابط همزادی در ام بی تی آی دو شرط دارند. متاسفم. برای خودم متاسفم که هنوز گاه گاهی ذهنم به سمت روزهای پیشین می رود. دیگر کاری ندارم. شاید باید بگویم که امید در من مرده است. فاطمه ی نازنینم می گفت که دو دو تا چهار تای خدا مثل ما نیست. و من با لبخندی از درد، سر تکان می دهم. پست هشتم را در حالی می نویسم که درونم پر از تلاطم است. تلاطمی که با آن تا حدی نا آشنایم. انگشتان دستم از فشار، درد می گیرند. نمی خواهم که دیگر بنویسم.


این پست حاوی مقادیری یادآوری گذشته است. و من از نوشتن درباره ی شان ابایی ندارم. یکشنبه استاد سر کلاس یک کلمه گفت و من زیر و رو شدم. ذهنم شروع به فرضیه سازی کرد و انگار جواب سوال مهمی را پیدا کرده باشد، ناگهان حس رهایی را به تمام بدنم مخابره کرد. معمای رفتنت را حل کرده بودم. فهمیدم چرا از همان روز اول آن سه ماه، شوق زندگی در من بیداد می کرد. "معنا". من معنایی برای زندگیم پیدا کرده بودم. او معنای زندگیم شده بود . به راستی، چه حسی ست که یک آدم، معنای زندگی یک آدم دیگر باشد؟نمی دانم و هیچ وقت هم فرصت نخواهم کرد جواب این سوال را از او جویا شوم و چندان هم مهم نیست. اما این را می دانم که من معنای زندگی او نبودم و این تحسین برانگیز است. یکبار هم قبلا نوشته بودم نه؟ که او نگاهش به هدف اش است. از این جهت قابل تحسین است. حالا هر که می خواهد باشد. کار های خدا عجیب است. در عرض یک ساعت در روزی از روز های مرداد ماه، معنای زندگی من را گرفت و من ساعت ها بی جان روی مبل خانه مان افتاده بودم. مانند یک جنازه. یکهو افتاده بودم در گودال عمیق بی معنایی. و الحق هم درد داشت. دست و پایم و چند تا از دنده هایم شکست و من ساعت ها در کف گودال دراز کشیدم و به آسمان خدا نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم. نمی دانم با خواندن این ها چه فکری می کنید. واقعا نمی دانم چقدر این حرف ها درک شدنی ست. اما هدفم از نوشتن، درک شدن نیست. قضاوت شدن نیست. به همین سادگی نیست. نمی دانم نمی توانم خیلی توضیح دهم. نمی توانم دنیای درونیم را خلاصه کنم نوعی حس است. نوعی تجربه. "معنا" برای زندگی همه چیز است. معنا، حس عاطفی نیست، منطق نیست. نمی دانم. تعبیر "معنای یک زندگی" تعبیری محتاطانه است و نمی شود به هر چیزی نسبت اش داد و اینجا، من بی پروا معنای زندگیم را به او نسبت دادم. اما مگر نه این که کل من علیها فان ؟ و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الکرام ؟ نمی گذارد یک آدم، یک مخلوق ناچیز بی ارزش بشود معنای زندگی. معنای زندگی آدمی که خلقش کرده. معنا فقط باید خود خدا باشد و حرفش یکی ست. اینکه مرا از دنیاهای شاد و خیالی دخترانه ام، از یک حس شیرین زیرپوستی یکهو پرت کرد در تلخی های مرداد ماه و روزمرگی شهریور و سکوت مهر، حتما نهایت مهربانی ست. آه و نه اینکه فکر کنید این حرف ها از ته دل است. نه اینکه فکر کنید این حرف ها از جنس کپشن پست های مهدی شادمانی ست. نه. این حرف ها فقط از سطح سطح دل من بر آمده. و انه علیم بذات الصدور. دیگر خیلی حرفی برای گفتن ندارم. ". گفتیم و همین باشد" . این حرف ها را شبی از قلبم کشیدم بیرون و به زبان آوردمشان. گاهی اشک ریختم ولی گفتم. و رحمت خدا بر گوش های شنوا.


این پست را یک روز قبل از تولدت می نویسم. در نیمه شبی که یک ساعت برای خوابیدن تلاش کردم اما نتوانستم و بعد دیدم یا باید اینستاگرامم را نصب کنم و ساعت ها در آن محیط کثیف و حال بهم زن پرسه بزنم، یا باید بنویسم. و من راه دوم را انتخاب کردم. و چه بهانه ای بهتر از تولد تو. خب خب، عزیز من، داری بیست ساله می شوی و باورش سخت است که تقدیر، ما را از هفت هشت سالگی وقتی که بغل دستی شده بودیم، به بیست سالگی هایمان گره زده. بار ها گفته ام که تو همان دعای مستجاب شده ی من در روز اول سال دوم دبیرستانی که ناگهان از بین بوته های حیاط مدرسه چشمم به تو خورد. نمی دانم چه بود که توانستیم در عرض چند روز، آن رفاقت را شکل بدهیم اما این را می دانم که این اتفاق برای من و تو، سال ها پیش در دوم دبستان هم افتاده بود. نتیجه اش هم همان کارت پستال سفید برفی بود که نتوانستم هنوز هم از جعبه ی خاطراتم از انباری بیاورم. اوایل شروع دانشگاه ها که بینمان فاصله افتاده بود، یادم است که برای من و می دانم که برای تو هم، سخت بود. وویس های تلگراممان و گاها بغض های من بر این حرفم گواه اند. اما بیا اقرار کنیم. بیا صادقانه اقرار کنیم که زمان، کم کم فاصله ها را برایمان عادی می کند. آدم های دیگری می آیند و کنارمان قرار می گیرند و چه بسا سختی های این فاصله را، برایمان راحت تر کنند. خودت می دانی چه می گویم.  همان خدایی که دعایم برای داشتن یک دوست خوب را اجابت کرد، حال تقدیر کرده است ک بینمان از تهران، تا بهشتی - و از حقوق تا روان شناسی فاصله بیندازد. این فاصله دیگر بغض من و تو را بر نمی انگیزاند. فقط به فکر فرو می روم که زندگی چه بر سر ما می آورد و چه طور انقدر سریع بزرگ شدیم. چطور از آن روز های کلاس های عربی خانم خادم و صبح خوابیدن هایمان در نماز خانه و زرشک پلو با مرغ هایی که می آوردی و خندیدن هایمان زنگ ناهار و قدم زدن هایمان در حیاط مدرسه، رسیدیم به امروز. اینجا. این لحظه. امسال، نشد سورپرایزت کنم یا طور دیگری بیست ساله شدنت را جشن بگیریم. نشد روز تولدت همدیگر را ببینیم و حرف بزنیم. من اهل قربان صدقه های تعارفی و الکی نیستم. اهل پست گذاشتن با کپشن طولانیِ پر از اموجی میمون و گل و قلب و بادکنک نیستم. ( والبته اینستاگرامم را فعلا پاک کرده ام ) ولی دهمین پست منطقه ی امن من، متعلق به توست که دیگر بیست ساله شده ای. تولدت مبارکِ آدم هایی که تو را در زندگیشان دارند. آه جرج! تو را به خدا مواظب بیست سالگیت باش.


از چهارشنبه، شروع به نوشتن کردم. هر روز به پیش نویس اینجا سر می زدم. بیشتر می نوشتم. اما تصمیم ندارم منتشرش کنم. حقایقی را نوشتم که از منتشر کردنشان طفره می روم. شاید هم اصلا کار درستی نباشد. در هر صورت این را می دانم که با روحیه ی محافظه کارانه ام جور نیست و انتشارش نوعی سنت شکنی به حساب می آید. پس همان طور در پیش نویس ها نگهش می دارم و بعد پاک می کنم اش. غرض خالی کردن آن حقایق تلخ روی کاغذی مجازی بود که حاصل شد و پست نهم را، طور دیگری آغاز می کنم. امروز یکشنبه سوم شهریور ماه است. زمان به اندازه ی یک ماه، ما را با خود برده است و به سوم شهریور رسانده است. گاهی فکر می کنم که ما، در طول زندگی مان هیچ کاری نمی کنیم. فقط عمرمان را می گذرانیم که بگذرد. آن هم چون گریزی از گذر زمان نیست و شاید اگر گذر زمان هم دست ما بود، سال ها در نقطه ای متوقف می بودیم.  امروز از صبح درگیر انتخاب واحد بودم. انتخاب واحد خودم نهایتا درست شد اما برای فاطمه هم انتخاب واحد کرده ام و روان شناسی اجتماعی کابردی را ورودی های بالاتر پر کرده اند و پر شده. تلگرام و پیام به این و آن و تلفن های دانشکده ای که به خاطر خرابی پل گیشا، خراب اند. دیشب از خستگی خوابم برد و با ریمل و خط چشم پخش شده بلند شدم. دیدم که همان هستم که دیروز بودم. شاید فقط بدتر، نا امید تر، بی حوصله تر. بوی باز شدن دانشگاه می آید. یک واحد در دانشکده فنی برداشته ام. از قصدِ اینکه محیطم در طول ترم یک روز حداقل عوض شود. میدانی . من سال ها برای این روز هایم دعا کرده ام اما مگر نه اینکه آن چه که می خواهم را نمی گیرم.نمی دانم اگر اجابت نکنی چه کار می کنم. آدم ها واقعا چاره ای ندارند که به رضایت راضی شوند. به نظرم این نوشته دارد خیلی کش پیدا می کند. تقریبا 6-7 روز است که می آیم، می نویسم، پاک می کنم، در پیش نویس ها نگهش می دارم. نه تنها زندگی روزمره ام، بلکه فانکشن نوشتنم هم دارد نابود می شود. مهم نیست که تا اینجا چه جملاتی را پشت هم ردیف کرده ام هر چه شد پست اش می کنم. همیشه از گفتن "خسته ام" بیزار بوده ام. چرا که آدم ها مثل نقل و نبات ازش استفاد می کنند و شاید لوث اش کرده اند. اما کمی، و فقط کمی خسته ام. از مدرسه خسته ام، از جلسه خسته ام، از کتاب هایم، از گوشی ام، از اتاقم خسته ام. آه می خندی؟ می پرسی چه چیز مرا به این روز درآورده است؟ یک نفر؟ یک اتفاق؟ یک تجربه؟ نه! این نتیجه ی فکر ها و دعاها و حس های چند ماه یا شاید چند سال است. و من، به راستی که زخمی ام. التیام می خواهم.


این جا را می بینید؟ روز هایی برایم یادآوری تند تند حاضر شدن در مدرسه و با وسواس خودم را در آینه نگاه کردن بود. یادآوری قدم های تند و تپش تندتر قلبم در مسیر 3 دقیقه ای مدرسه به نیک روان. اما حال از این مسیر که می گذرم یاد دو سه شنبه ی بارانی میفتم که تمام تلاشم را می کنم تمام کارهایم را تا قبل 3 تمام کنم که به نیک روان برسم ولی نمی رسم و 3 از بچه ها خداحافظی می کنم و می گویم که بر می گردم. و بعد اینکه کارم تمام شد این مسیر را دوباره به سمت مدرسه بر می گردم تا ادامه کارهایم را انجام دهم. دیگر نیک روان یادآور نشستن با اضطراب روی صندلی هایش و درست کردن نسکافه برای دو نفر دیگر نیست. حال هر وقت می روم دیگر منشی اش با نگاهی آشنا مرا بدرقه می کند و خانم گل محمدی دیگر ثمین صدایم می کند و آقای دکتر هم وسط سمینار آهسته حالم را می پرسد.

***

این پست را درحالی تایپ می کنم که بسیار خسته و کم خوابم و هر چه می گذرد احتمال اینکه چشم هایم بی اجازه بسته شوند بیشتر می شود. گاهی به این فکر می کنم که خدا، قطعا بالاخره یک روز رگ حیاتم را می زند و من می میرم. باورتان می شود که می میرید؟ باورتان می شود که ما سال ۱۴۹۸ را نخواهیم دید؟ خانه ی مان خانه ی شخصی دیگر خواهد شد. وسایلمان بیرون انداخته شده و دیگر یادی از ما نیست. از هیچ کدام ما. باورش بسیار عجیب است.  به این فکر می کنم که قطع رگ حیاتم چه هنگام خواهد بود؟ مثل سوره ی ۵ حج در جوانی یا هنگام پیرترین سال ها؟ آه هر جور فکر می کنم می بینم هر دو صورت رنج های خودش را دارد. اما به یک چیز می اندیشم و ان اینکه این هنگام، بعد از مادر شدنم خواهد بود یا قبلش. مادر شدن. آه. پرورش یک انسان در وجودت و بعد در زندگی ات. می شود اول مادر شوم و بعد بمیرم؟

***

اینکه چرا نمی نویسم. نمی دانم. دیشب داشتم فکر می کردم از نظر روان شناختی، می توان یک کمال گرای اهمالکار بود؟ این روان شناس ها هم دلشان خوش است. موجود به این پیچیدگی را در حال شناخت اند و به نظرم 10 سال دیگر یافته هایشان را مسخره می کنند. همان طور که الان که مراحل رشد روانی جنسی فروید را خوانده ام، تنها می توانم بگویم چرت های خوبی ست. نمی دانم شاید مبانی اعتقادی ما این طور می طلبند. اینجا را انگار برای ناله ساخته اند. این نیمچه پست های بالایی که می بینید شاید مال زمان های خیلی دور باشند. نه متعلق به حس و حالِ الان. البته هنوز وقتی به مادر شدن، فکر می کنم قلبم تند تند می زند. ربطی به موقعیت ِ حال ندارد. باید فلسفی نگاهش کنید. "مادر شدن" .


در ذهنم به نرجس می گویم: "تا به حال به فلسفه خواندن فکر کردی؟" مدتی طول کشید که این را یاد گرفتم. حتی برای تمسخر چیزی هم لازم است آن را خواند و یاد گرفت. چه رسد به نقد و بررسی عقلی و منطقی. مدتی ست که از جهاتی ذهنی منظم تر دارم. از وقتی که به خودم اجازه دادم بدون تلقین به فلسفه فکر کنم. از وقتی که به خودم اجازه دادم بدون سوگیری بروم دیدار رهبری. با تمسخر و بدون دلیل و به طور تلویحی از فلسفه خواندن منع می شدم. از آدم های وابسته. از آدم هایی مثل غلامی. از بحث رهبر و رهبری و انقلاب و ولایت فقیه. اما از وقتی احساس کردم می توانم بخوانم و بشنوم، آرام ترم. حرف های هر دو جبهه را. این ور را شنیده ایم. اما از آن ور؟ هیچ! راستش را بگویم؟ اتفاقا روز دیدار با رهبری خیلی خوب گذشت. اتفاقا فلسفه خواندن بد نیست. اتفاقا از غلامی شنیدن و مطهری خواندن و نقد کردن اصلا هم منافی منطق داشتن نیست! تعصب. تعصب واقعا آرامش را می گیرد نه؟ چند سال است خودم را از اینها منع کرده ام. به واسطه ی اساتیدی که دوستشان دارم و داشتم، اعتقادی پیدا کردم که مبنای عقلی اش را نمی دانستم. هنوز هم نمی دانم. نه که برسم به عقل گرایی محض فلسفی. اتفاقا حد و حدود خیلی مهم است. وحی چهارچوب است و کماکان معتقدم هر چیزی در دین را نمی توان با عقل اثبات کرد. نه که خیلی بدانم. نه من دو تا مقاله را بواسطه تکلیف خوانده ام و صفحاتی اندک از کتاب. چیزی از فلسفه نمی دانم. منظورم از فلسفه خواندن، راه خواندنش را نبستن است. من یک شست و شوی مغزی داده شده ام؟ خیر :) یک بسیجی؟ خیر :) فقط حق طلبی را تمرین می کنم. نه که ذره ای حق طلب باشم. نه. از آدم های دورم می بینم و یاد می گیرم و تمرین می کنم. در عرصه ی ت حرفی ندارم و نمی زنم. چون نه علاقه ای دارم، نه مطالعه ای. اما دین چیز دیگری ست. فلسفه ی اسلامی و عرفان اسلامی و ولایت فقیه چیز دیگری ست. بحث دو سه جلسه ی اخیر کلاس یکشنبه ها درباره ی اینکه ایا می توانیم فلسفه ی اسلامی داشته باشیم یا نه، بی شک به جانم نشست. آقایان! ما چیزی به اسم سیاه و سفید نداریم. ما طیف های مختلف خاکستری هستیم که باید سعی کنیم به سفید میل کنیم. هر کدام اندکی از حقیقت را داریم که با باطل مخلوط شده است. خودم را می گویم و به قول آقای فرهمند، به شما جسارت نمی کنم. امام معصوم حق مطلق است. حق طلبی یک جور او» را طلبیدن است نه؟ .

*چرا نوشتن این حرف ها و پست کردنشان؟ آه :)


میگویم نکند فکر کنی کله شق بازی هایم از ته قلبم نشئت می گیرند ها. نه. ته دلم می دانم که تو منزهی و  سبحانک. غر زدن ها و شکایت ها و بچه بازی هایم برای تو از سر خامی ست. می دانی که من بلوغ مومنینت را ندارم. می دانی که هیچ اگر سایه پذیرد، شاید من آن سایه ی هیچ باشم در مقابل تو. می دانی که بغض هایم از سر ناتوانی ست و اشک هایم وسیله ای برای اظهار نیاز به درگاه تو. بابت خیال هایم مرا ببخش. می دانی که من نه تنها این روز ها، بلکه "همیشه" سراسر عجزم نه؟ می دانی که ممکن است اگر دستم را نگیری از پا دربیایم دیگر؟ آمدم بگویم دوستت دارم و ممنون که صحیفه ی سجادیه را در کتابخانه ام قرار دادی. فقط همین.


زیبای جهانم، نور دو چشمم، گه گاهی میان روزمرگی هایم یکهو یاد تو میفتم. بعد به خودم نگاه می کنم و می بینم اگر همین الان، تو را داشتم، مادر خوبی می شدم؟ جواب برای خودم واضح است. کلی راه دارم که برسم. نه راهی که فکر کنی منتظر گذراندن کارگاه های تعامل با کودک و فرزندپروری ست! نه! راهی که مسیرش به خودم ختم می شود : خود سازی. تو قرار است ذره ذره در وجودم بپروری، روز و شبت را با من بگذرانی و دو سال تمام در آغوش من باشی. روحت قرار است در روح من گره بخورد. روحم به اندازه ی روح تو پاک نیست کوچک من. من از خودم - که تویی - خیلی فاصله گرفته ام. کم کردن فاصله ها سخت است و زمانبر. میدانم که تو نشسته ای آن بالا من و پدرت را - که فقط خودت میشناسی اش - جدا جدا نگاه می کنی. می شود برای ما دعا کنی؟ .


نگاشته شده در 19م اسفندماه 97. در روزی از روز های اسفند ماه، هنگامی که ترم دوم روان شناسی بودم (شاید بگویید چه ربطی دارد اما بیلیو می. خیلی ربط دارد) این خط ها را از عمق وجودم نوشتم و تقریبا یکسال از آن روز های ترم دوم بودن گذشته و به راستی، حال ما - و نه فقط من - چقدر فرق کرده. ؟

"دل به سختی بنهادم، پس از آن دل به تو دادم

آنکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید . "

روزی از روز های اسفند ماه. به آخر سال نزدیک می شویم، دل من برایت تنگ تر می شود. شاید تو فقط حقیقتی تلخ باشی که من تلخی هایش را نادیده می گیرم و ازشان شیرینی می سازم. حالم خیلی مساعد نیست و نمی دانم وجود تو چه تاثیری می تواند داشته باشد. شاید هم اصلا تو، یک فرد نباشی. شاید تو یک نیاز سرکوب شده ای شاید تمنایی بی جا. هر چه که هستی نیستی و نبودنت دارد کم کم زخم می شود. این روزها حوصله ام به شدت کوتاه شده و نمی توانم خرج تمام ادم های اطراف کنم. ممکن است وسط های روز تمامش خرج بشود و من بمانم و پرخاشگری های سرکوب شده. می دانم که نیستی و نبودنت خواب را از چشمانم به طور وحشیانه ای گرفته است. چند وقتی است نمی توانم عشق بورزم، نمی توانم از خودم بگذرم انگار که ذهنم، فقدان چیزی حیاتی را در وجودم حس کرده است و مایه گذاشتن از انرژیم را فقط برای خودش صلاح می داند. گم گشته ی یک راه پر آرامشم و در بی قراریم دست و پا می زنم. چشم هایم هر از چند گاهی می سوزند، قلبم را هم گه گاهی هاله ای خاکستری رنگ می پوشاند. مثل روزهای بارانی یا ابری. اینطور موقع ها غده های اشکیم فعال می شود و شروع می کند به ترشح اشک. نمی توانم. گاهی نمی توانم. امروز صبح مانتوی مورد علاقه ام را پوشیدم، رفتم کلاس. بی گمان آرامشی که دنبالش می گردم همین جاست اما انگار خسته تر و بی توفیق تر از آنم که بتوانم این آرامش را برای لحظه های بلند تری نگه دارم. از چنگم لیز می خورد و می رود. می رود و هفته ای یک بار پنج شنبه صبح ها بر می گردد. جز پنج شنبه ها، بقیه آدم ها بقیه روز ها حقیقتا از اینکه در کنارشان هستم رنج می برم و این رنج، خودش را در قالب پرخاش نشان می دهد. پرخاشی که رنجش آن ها را هم در پی دارد ولی من خسته تر از آنم که بخواهم دلجویی کنم یا مراقب روح کسی باشم. روح خودم خراش های متعدد برداشته و از اینکه رنگ آرامش را به خود نمی بیند در سختی ست از یک روح خسته ی در حالِ تحمل نمی توان چیزی انتظار داشت. شاید روحم خودش را لوس می کند اما کمبودیست که چشیده. و حالا نیازمند است. دستم هایم کم کم تحلیل می روند و انرژی چندانی برای نوشتنم باقی نمانده. نوشتن را دوباره از سر گرفته ام. دوست ندارم کسی را برنجانم ‌ولی نمی توانم. خسته ام. خسته ی بدنی. بی شک جنگیدن برای سرپا ماندن از بدنم انرژی گرفته است. به افسرده ای می مانم. اما نمی خواهم افسردگی را تلقین کنم. بعض های متعدد گاه و بیگاه می آیند، در می زنند، جواب نمی دهم. آمدند، بودم!، رفتندسرم درد می کند. بی حوصلگی درونم موج می زند. آخر سر هم چاره ای ندارم. به تو بر میگردم، مثل هر روز، خراب کرده ام، دقیقا مثل هر روز. انگار این بدبودن عادتم شده است. چند روز است که این طور ناامیدی و بی ایمانی از پایم در آورده است؟ دیگر از لاک خودم بیرون آمده ام و لاکپشت تنهای گوشه گیر من، حالا تبدیل به ببری وحشی شده است. هر لحظه درنده تر، وحشی تر. با دندان هایی زهر آلود به نفرت. آماده ام که با دندان هایم بدرم، پاره کنم منتظر فرصتم. فرصتی که تو نمی پسندی. تو از من انتظار آهوی سر به زیر نورانی را داری اما شکار هایم کم کم مرا به حیوانی درنده تبدیل کرده است. نمی دانم  شاید راه بازگشتی نباشد. من قرار بود در گله کنار آهو های دیگر بمانم و بعد یک آهوی بزرگتر و قوی تر و زیباترِ نر مرا زیر بال و پرش بگیرد. اما حالا فاصله گرفتم چرا که گاهی احساس می کنم کسی اینجا نیست. آرامش و اهلی شدن برایم غیر قابل دسترس است عاح کاش اینها خانه ی مان را تخلیه کنند، من سکوتی می خواهم که این ها می شکنندش من رهایی ای می خواهم که اینها می گیرندش روحم زخم های بیشتری بر میدارد. ناکامی ای را تجربه می کنم که پرخاشگری نتیجه ی مسلمش است، دست من نیست، نمی توانم. چندمین بار است تکرار می کنم که نمی توانم؟ نیرویی ناشناخته توان را از من سلب کرده است عاح ای حسرت همیشگی نوشته بود درد داریم، درمان را هم میدانیم اما به هم پیچیده ایم، بدجور، من حتی شک کرده ام، وارد یک منطقه ی ممنوعه شده م که نباید می شدم کاش حداقل در جا بزنم عقب تر نروم، نمی دانم. پریشانم. چیزی من را بر نمی انگیزاند، حتی برای نوشتن


من به "حال" و لحظات آدم های مختلف زیاد فکر می کنم. به اینکه مثلا وقتی من دارم این پست را می نویسم، یک نفر دیگر آن سر دنیا دارد یک کار خیلی متفاوت تر می کند. یا وقتی خیلی خوشحالم، یک نفر دارد در سوگ عزیزترینش می گرید. یا وقتی غم دستانش را روی گلویم گذاشته (و برای رضای خدا لحظه ای بر نمیدارد) یک نفر دیگر دارد در یک مهمانی از شوق بلند بلند می خندد. امروز صبح بعد از شنیدن خبر ترور حاج قاسم، اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که دیشب در حالی که داشتم صفحات پایانی آبنبات دارچینی را می خواندم و می خندیدم و بعد از اتمامش، به خواب رفتم، یک نفر دیگر لحظاتی داشته که وصف نشدنی ست. به این فکر می کنم که لحظه ی انفجار، او چه حالی داشته؟ وجودش پر از درد شده؟ یا روحش به همان سرعت انفجار، انگار که تازه در قفس را باز کرده باشند، پرواز می کند و می آید بالا و بالاتر و تازه نفس می کشد. اینکه او چه حالی داشته وقتی امیرالمومنین را دیده ؟ اینکه او دیگر در این دنیا نیست. و من در تمام این لحظات، یا خواب بودم یا خیره به صفحه ی کتاب در حال خیال بافتن و پرداختن. تلویزیون عکس های مختلف حاج قاسم را نشان می دهد و بعد کادر بزرگتری از تصاویر شهدای مدافع حرم. با چند تاییشان چند لحظه چشم تو چشم می شویم. می پرسم: حقیقتا چه دیده اید و کدام حلاوت را چشیده اید که از تمام دلبستگی هایتان بریدید و رفتید در دل مرگ و خطر و عذاب؟ مگر تقریبا همسن نیستیم ؟ نهایتا چند سال ناقابل بزرگتر! جوابی نمی شنوم. و کماکان نگاه های خیره شان. برخی با خنده، برخی با آرامش، برخی با جدیت. دوباره می پرسم: چه بود که به اشک های همسران جوانتان در دل شب از حسرت و دلتنگی و گریه کودکان خردسالتان در فراق پدر میرزید؟ من که هر روز در حال عهد شکستن و حرمت نگه نداشتن و بدتر شدنم و شما زنده اید و عند ربکم یرزقونید

*این بار من شاخه گل قرمزی را به مرد سرمه ای پوش صف اول نماز هدیه می دهم. با این تفاوت که او در جلوترین نقطه ی صف خواهد ایستاد و همه ی ما را نظاره خواهد کرد. یکشنبه. در دانشگاه خودمان.


(پی نوشت بسیار بی ربط به من: هیچ کس باهوش تر از تو نبود.)


من به "حال" و لحظات آدم های مختلف زیاد فکر می کنم. به اینکه مثلا وقتی من دارم این پست را می نویسم، یک نفر دیگر آن سر دنیا دارد یک کار خیلی متفاوت تر می کند. یا وقتی خیلی خوشحالم، یک نفر دارد در سوگ عزیزترینش می گرید. یا وقتی غم دستانش را روی گلویم گذاشته (و برای رضای خدا لحظه ای بر نمیدارد) یک نفر دیگر دارد در یک مهمانی از شوق بلند بلند می خندد. امروز صبح بعد از شنیدن خبر ترور حاج قاسم، اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که دیشب در حالی که داشتم صفحات پایانی آبنبات دارچینی را می خواندم و می خندیدم و بعد از اتمامش، به خواب رفتم، یک نفر دیگر لحظاتی داشته که وصف نشدنی ست. به این فکر می کنم که لحظه ی انفجار، او چه حالی داشته؟ وجودش پر از درد شده؟ یا روحش به همان سرعت انفجار، انگار که تازه در قفس را باز کرده باشند، پرواز می کند و می آید بالا و بالاتر و تازه نفس می کشد. اینکه او چه حالی داشته وقتی امیرالمومنین را دیده ؟ اینکه او دیگر در این دنیا نیست. و من در تمام این لحظات، یا خواب بودم یا خیره به صفحه ی کتاب در حال خیال بافتن و پرداختن. تلویزیون عکس های مختلف حاج قاسم را نشان می دهد و بعد کادر بزرگتری از تصاویر شهدای مدافع حرم. با چند تاییشان چند لحظه چشم تو چشم می شویم. می پرسم: حقیقتا چه دیده اید و کدام حلاوت را چشیده اید که از تمام دلبستگی هایتان بریدید و رفتید در دل مرگ و خطر و عذاب؟ مگر تقریبا همسن نیستیم ؟ نهایتا چند سال ناقابل بزرگتر! جوابی نمی شنوم. و کماکان نگاه های خیره شان. برخی با خنده، برخی با آرامش، برخی با جدیت. دوباره می پرسم: چه بود که به اشک های همسران جوانتان در دل شب از حسرت و دلتنگی و گریه کودکان خردسالتان در فراق پدر میرزید؟ من که هر روز در حال عهد شکستن و حرمت نگه نداشتن و بدتر شدنم و شما زنده اید و عند ربکم یرزقونید

*این بار من شاخه گل قرمزی را به مرد سرمه ای پوش صف اول نماز هدیه می دهم. با این تفاوت که او در جلوترین نقطه ی صف خواهد ایستاد و همه ی ما را نظاره خواهد کرد. دوشنبه. در دانشگاه خودمان.


(پی نوشت بسیار بی ربط به من: هیچ کس باهوش تر از تو نبود.)


من تماما خواهشم و تمنا. ضعفم و خودسرانه بودن هایم. کسی را جز شما ندارم و نگرانیم را شما بهتر از هر کسی می دانید. بعد از روزهای متمادی طغیان کردن و ادب نداشتن، دیروز گفتم از هر جن و انسی که میترسم، شما مرا از آن کفایت می کنید‌. گفتم من پناه آورده ام، از بزرگی چون شما بعید نیست پناهنده را نپذیرد؟ از قدرتمندی چون شما بعید نیست که بگذارد پناهنده ی درگاهش آسیب ببیند؟ هر چه نگاه کردم دیدم راه ندارد پیش شما بود و نگران هم ماند‌. ترجیح دادم ماه های بیشمار نگران بودن را به گذشته حواله دهم و روز های آتی را به امانت نزد شما بگذارم. از من که خیری به این روزها نمیرسد، شاید پرتوی از نور وجودتان به این روز های جوانی بتابد. من تماما ضعفم و ضعفم و ضعف. تماما نَوَسانم و بالا و پایین. سایه تان بر سر دلمان مستدام باد.


من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی مرا می شنود. من دختر گریه کردن های مدام، من دختر حرف نزدن و دیدن بودم. من دختر تاب آوردن زیر نگاه های ویران کننده بودم. الان چیزی از من نمانده. من الان آدم تا 5 صبح بیدار ماندن و 6 صبح مدرسه رفتنم. من الان دختر درس نخواندنم. دختر هی برنامه ریختن و انجام ندادن. من الان دختر شک، دختر کار نکردن. دختر شنیده نشدن . دختر خراب کردن سرنوشت ام.

(• نوشته مال یک ماه پیش است. جهت حذف پیش‌نویس ها منتشر اش کردم. وگرنه انتشارش عملا مناسبتی ندارد)


چند وقتی ست ننوشته ام و حال دو موضوع برای نوشتن دارم. کدام را اول انتخاب کنم؟ هوم نمیدانم. بچرخد تا ببینیم چه می شود. معنا در زندگی من شاید مهم ترین کلمه است. وقتی زندگی من معنایی نداشته باشد، آن وقت سایه ای را می بیند کز کرده کنج اتاق، دستانش را دور زانوانش حلقه زده، اینستاگرام پشت تلگرام، تلگرام پشت اینستاگرام، با خواب زیاد و خواب های آشفته. چند وقت پیش به توفیقی اجباری، در جشن تکلیف نو گلان نو شکفته ای حضور داشتم، در حالی که دوربین جلوی رویم بود به حرف های سخنرانی که برای مادرانشان حرف می زد، گوش میدادم. از تو میگفت کوچکم. از تویی که هنوز از آن بالا بالاها مرا مینگری و من از لمس حضورت حالا حالاها محرومم. از تویی میگفت که قرار است 9 ماه در رحم من پرورش یابی. از تویی که روح پاک پاک و سفیدت قرار است 9 ماه بلکه هم تمام عمر در جوار روح من باشد. از تویی میگفت که خصوصیات اخلاقیت تماما تحت تاثیر خصوصیات اخلاقی من است و حال خوب و بدت وابسته به حال خوب و بد من. عزیز دل مادر، من این روزها دارم تلاش می کنم اما نمی شود. هر دفعه گیم اور می شم. نور دو چشمم، نمی شود که نمی شود که نمی شود. احساس می کنم خودم به دستان خودم گرهی به این زندگی زده ام که نمیدانم چطور بازش کنم. تو که از آن بالا می بینی جان ِ من، دور زدن هایم، بالا و پایین هایم. در حین حرف های سخنران، احساس کردم زندگی خودم را میتوانم قمار کنم، اصلا ببازم و گره روی گره بزنم و کمال گراییم باعث شود که باور های غیر منطقی اِلیس از همیشه فعال تر شوند و بگویند یا همه یا هیچ! اما روی زندگی تو نمی توانم قمار کنم. جز این که تو جان و جهان منی؟ جز این است که تو فعلا معنای زندگی منی؟ جز این است که من تمام بخش های زندگی ام را دوست ندارم جز بخش هایی که به تو مربوط می شود؟ و البته بخش هایی که با بقیه (مافیا/اسپای فال/.) بازی می کنیم و وقت هایی که حرف می زنیم و من احساس می کنم هر چقدر هم متفاوت باشیم، هیچ کس این حرف ها را نمی تواند مثل او بفهمد. می بینی عزیز ِجانِ من؟ تویی و پاره ای چیز های دیگر. به راستی معنا ها مثل ضربان بالا و پایین می شوند، کم و زیاد می شوند. به راستی من هر دفعه سعی در بالا نگه داشتنش می کنم با کله سقوط می کنم. نه که ناشکری کنم یا همه ی اینها را با انبوهی از هیجانات منفی بیان کنم! نه اصلا! فقط نمیدانم، که می باشم؟ کجا بودم؟ کجا هستم؟ کی انقدر از آن روزهای توسل داشتن از آن روز های اشتیاق برای پهن کردن سجاده دور شده ام؟ کی انقدر نمک نشناس و دل سخت شده ام؟ یامین پور در ارتداد خیلی خوب "تدریج" را توصیف می کند. کدام دستان نورانی این گره ها را باز می کند؟ چه بگویم ؟ به راستی برای دیدن آن خوب، آن خجسته ی مطلوب، چقدر باید از این روز های بد بشمارم؟ |منزوی|


من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی مرا می شنود. من دختر گریه کردن های مدام، من دختر حرف نزدن و دیدن بودم. من دختر تاب آوردن زیر نگاه های ویران کننده بودم. الان چیزی از من نمانده. من الان آدم تا 5 صبح بیدار ماندن و 6 صبح مدرسه رفتن و سر و کله زدن با تعدادی کنکوری ام. من الان دختر درس نخواندنم. دختر هی برنامه ریختن و انجام ندادن. من الان دختر شک، دختر کار نکردن. دختر شنیده نشدن . دختر خراب کردن سرنوشت ام.

(• نوشته مال یک ماه پیش است. جهت حذف پیش‌نویس ها منتشر اش کردم. وگرنه انتشارش عملا مناسبتی ندارد)


بابت انتخاب واژه های تکراری، حال بد اغراق شده و ناامیدی بی مزه ای که در این متن وجود دارد، مرا ببخشید.

چند  وقتی است ننوشته ام و حال دو موضوع برای نوشتن دارم. کدام را اول انتخاب کنم؟ هوم نمیدانم. بچرخد تا ببینیم چه می شود. معنا در زندگی من شاید مهم ترین کلمه است. وقتی زندگی من معنایی نداشته باشد، آن وقت سایه ای را می بیند کز کرده کنج اتاق، دستانش را دور زانوانش حلقه زده، اینستاگرام پشت تلگرام، تلگرام پشت اینستاگرام، با خواب زیاد و خواب های آشفته. چند وقت پیش به توفیقی اجباری، در جشن تکلیف نو گلان نو شکفته ای حضور داشتم، در حالی که دوربین جلوی رویم بود به حرف های سخنرانی که برای مادرانشان حرف می زد، گوش میدادم. از تو میگفت کوچکم. از تویی که هنوز از آن بالا بالاها مرا مینگری و من از لمس حضورت حالا حالاها محرومم. از تویی میگفت که قرار است 9 ماه در رحم من پرورش یابی. از تویی که روح پاک پاک و سفیدت قرار است 9 ماه بلکه هم تمام عمر در جوار روح من باشد. از تویی میگفت که خصوصیات اخلاقیت تماما تحت تاثیر خصوصیات اخلاقی من است و حال خوب و بدت وابسته به حال خوب و بد من. عزیز دل مادر، من این روزها دارم تلاش می کنم اما نمی شود. هر دفعه گیم اور می شم. نور دو چشمم، نمی شود که نمی شود که نمی شود. احساس می کنم خودم به دستان خودم گرهی به این زندگی زده ام که نمیدانم چطور بازش کنم. تو که از آن بالا می بینی جان ِ من، دور زدن هایم، بالا و پایین هایم. در حین حرف های سخنران، احساس کردم زندگی خودم را میتوانم قمار کنم، اصلا ببازم و گره روی گره بزنم و کمال گراییم باعث شود که باور های غیر منطقی اِلیس از همیشه فعال تر شوند و بگویند یا همه یا هیچ! اما روی زندگی تو نمی توانم قمار کنم. جز این که تو جان و جهان منی؟ جز این است که تو فعلا معنای زندگی منی؟ جز این است که من تمام بخش های زندگی ام را دوست ندارم جز بخش هایی که به تو مربوط می شود؟ و البته بخش هایی که با بقیه (مافیا/اسپای فال/.) بازی می کنیم و وقت هایی که حرف می زنیم و من احساس می کنم هر چقدر هم متفاوت باشیم، هیچ کس این حرف ها را نمی تواند مثل او بفهمد. می بینی عزیز ِجانِ من؟ تویی و پاره ای چیز های دیگر. به راستی معنا ها مثل ضربان بالا و پایین می شوند، کم و زیاد می شوند. به راستی من هر دفعه سعی در بالا نگه داشتنش می کنم با کله سقوط می کنم. نه که ناشکری کنم یا همه ی اینها را با انبوهی از هیجانات منفی بیان کنم! نه اصلا! فقط نمیدانم، که می باشم؟ کجا بودم؟ کجا هستم؟ کی انقدر از آن روزهای توسل داشتن از آن روز های اشتیاق برای پهن کردن سجاده دور شده ام؟ کی انقدر نمک نشناس و دل سخت شده ام؟ یامین پور در ارتداد خیلی خوب "تدریج" را توصیف می کند. کدام دستان نورانی این گره ها را باز می کند؟ چه بگویم ؟ به راستی برای دیدن آن خوب، آن خجسته ی مطلوب، چقدر باید از این روز های بد بشمارم؟ |منزوی|


*این نوشته را برای

پیج نشانی نوشتم. دوست داشتم اینجا ثبت شود.

ده-دوازده ساله که بودم روز های جوانی خیلی دور به نظر می رسید. اما الان که می بینم، این بیست و خرده ای سال به سان چشم بهم زدنی گذشته است. برای ما، روز های پنجاه،شصت سالگی هنوز هم خیلی دور است اما تجربه دیگر ثابت کرده که رویداد ها از آنچه فکر می کنیم به ما نزدیک ترند :) جوانی برای من پر از فراز و نشیب است. پر از خواسته های بی جا و به جا، پر از شوق و ذوق، پر از تنش ها و بالا و پایین شدن ها. گاهی بی تجربگی ها و گاهی از امتحانات سربلند بیرون آمدن ها. قصدم مقایسه نیست اما در روضه ها قصه ی پسر جوان اباعبدالله را که می شنوم، ناخودآگاه به زندگی خودم بر می گردم. به اینکه روز های دهه ی بیست زندگی ام، چطور می گذرند؟ ساعت ها پشت گوشی و لپتاپ؟ در حال فیلم دیدن؟ صرف روز های یکنواخت دانشگاه رفتن و آمدن؟ کار کردن؟ وظیفه های روتین زندگی را انجام دادن؟

شاید من یک جوان باشم و بی تجربه، اما در همین عمر اندکی که خدا به من داده است یک چیز را خوب فهمیده ام. و آن اینکه بهترین روز های من و زیبا ترین لحظاتم روز هایی بودند که به نحوی با شما گره خورده بودند.روز هایی که یاد شما در آن ها جاری بود، پر بودند از برکت. پر از جلو رفتن. پر از حس آرامشی که هر چه می گردم جای دیگری آن را نمی یابم! فهمیده ام که دوران هایی که لغزیده ام و از شما فاصله گرفته ام، به حق، به حق، به حق، هیچ چیز به دست نیاورده ام و روز های با شما، سرشار از خیر بوده است. یاد جمله ی دعای روز عرفه میفتم : مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَک ؟ چه چیز به دست آورد آنکه تو را گم کرد؟ و چه چیز از دست داد آنکه تو را به دست آورد؟

در این دورانی که سیاه و سفید، حق و باطل به هم گره خورده اند، من ذره ای توان تشخیص راه را ندارم. تنها یک چیز به ذهنم می رسد و آن اینکه بگویم: ای شبیه ترین فرد به رسول الله ! و ای جوان عاشورا ! دستمان را بگیرید و برکت را در این روز های جوانی جاری کنید . شور زندگی کردن با ولی خدا را از شما می خواهیم انگیزه ای برای رسیدن به هدف هایمان . برای داشتن خانواده ای خدمتگزار در راه امام زمان که دور نیست روز هایی که - شاید ! - مادربزرگ و پدربزرگ شویم! روز هایی که ما به جوان ها نگاه می کنیم و حسرت می خوریم که ای کاش بهتر و با ثبات تر قدم برداشته بودیم . درست است که کمی از میلاد پسر جوان اباعبدالله گذشته است، اما ما راه درازی در پیش داریم .

.

ای حضرت علی اکبر ! شبیه ترین فرد به رسول خدا! می شود دستمان را بگیرید و این مسیر روز های جوانی را با هم طی کنیم؟.


من از مدافعان سرسخت هورمون ها بودم. از آدم هایی که وقتی یکهو حالت بد می شد یا یکهو احساساتی می شدی می گفتند "امروز چندم ماه است؟" ولی بخاطر می آورم یکبار سر یکی از کلاس های اضافه ای که دوم دبیرستان داشتیم، یکی از بچه ها از شکیبا پرسید: مگر اینطور نیست که تمام حالات ما بخاطر هورمون هایمان است؟ و شکیبا گفت بعضی چیز ها را هورمون ها رقم می زنند ولی آن سهم اساسی هورمونی برای نوجوانی ست. بعد که عاقل تر و بالغ تر شوی دیگر خبری از آن غلیان هورمونی عجیب و غریب نیست. راست می گفت. دیروز از آن روز هایی بود که می دانستم تعادل فیزیولوژیکی ام بهم خورده. از صبح که لنز چشم چپم سر ناسازگاری داشت و من نشستم روی تخت و به آرامی اشک ریختم تا بدخلقی هایم در ادامه روز و دیلی هس های پشت سر هم. اما هر چقدرم که هورمونی و هر چقدرم فیزیکی، نمی توان تمام آن حجم از حال بد دم غروب و گریه های بی پایان را با کم کاری یا پر کاری غدد درون ریز توجیه کرد. نه که فکر کنید اتفاق خاصی افتاده بود، فقط همه چیز دست به دست هم داد که تمام 19 سال و 11 ماهم را مرور کنم و به وسعت روز های بدش و به وسعت روز های بی پایان روز های سخت ادامه ی همه آدم ها اشک بریزم. به وسعت آدم هایی که شاید به نحوی زندگیم را ساختند و آدم هایی که زندگیم را تغییر دادند. دیروز که تقریبا از گریه ساعت های 8 و خورده ای تا امروز صبح خواب بودم، به این فکر کردم که باید با خدا قراری بگذارم. که بیاید و هر دویمان قبول کنیم نه دعایی نه حرفی نه چیز دیگری تاثیر خاصی روی روزهای من ندارد. من این را می پذیرم. و با این حقیقت زندگی می کنم. من خیلی جدی با این حقیقت زندگی می کنم . سوار هر ماشینی که سر راهم بیاید می شوم و می گذارم مرا تا هرکجا که خواست ببرد. من با دعا و خواستن و گریه و امید کاری از دستم بر نمی آید. من با "می دانم می بینی" و "میدانم حواست هست"های مدام نمی توانم زندگی کنم. مرا هر جا خواستی ببر و به هر کجا خواستی سوق بده. خیال ها و فکر ها و امیدواری ها همه برای قبل 20 سالگی است. دیشب داشتم فکر می کردم ما میگوییم خدایا حتی یک لحظه ی دیگر هم نمی توانم و گفتن خود این جمله چند لحظه ی بعد را سپری می کند. دعا کردن و از تو خواستن را کنار نمی گذارم، فقط در حق خودم چیزی نمی خواهم. نه که فکر کنی از سر تواضع و اینها به اینجا رسیده ام، حتما این چیزی بوده که می خواستی من بفهمم و فهمیدم. فقط در قنوت هایم همان دعای فرجی که گفتی را می خوانم و برای اطرافیانم چیز هایی که گفتی را طلب می کنم. دیگر نمی خواهم لحظه ای منتظر چیزی بنشینم. من عقل و فهم کار هایی که می کنی را ندارم و اندازه ی کودک 4-5 ساله ای بیش نمی فهمم. و (همان طور که می بینی) به همه این ها اقرار کرده ام. بله میدانم. بزرگی و هیچ کس به بزرگی تو نیست. می دانم اراده ها را بر هم میزنی و می دانم در برابر تو هیچم. میدانم که گفتی که دنبال خوشی در این دنیا نگرد و از این حقیقت آدم ها را تا حدودی سیراب کردی. میدانم میخواهی بنده هایت را بزرگ کنی. می دانم امتحان میگیری، سخت هم میگیری، همه ی این ها را فهمیدم.همین کافی نیست؟ فقط بیا با این حقیقت زندگی کنیم و برای هیچ چیز - مطلقا هیچ چیز - چشم به در ندوزیم. این طوری هم چشم های من خسته می شوند هم در های هفت قفله ی تو.
خدایا برای من چشم به هیچ چیز ندوختن سخت است و میدانم این روز های نامتعادلی به پایان می رسد. دلیلی ندارد نخندم یا افسرده باشم. اما در اعماق وجودم وقتی تمام خاک ها را کنار بزنی، این حقیقت تازه جوانه زده را می بینی. فقط بیا با این حقیقت زندگی کنیم. خب؟

مرا ببخش ولی مرا زیر بال و پرت بگیر. دنیایت را آنقدر بی رحمانه سمت من پرت نکن. مرا ببخش ولی مرا بشنو. ببین که قصه ی این شب طولانی به درازا کشیده. مرا ببخش و روی صورتم دست بکش،  ببین که جای جایش قطره های اشکی روان اند.
 مرا ببخش و به یاد آور قصه ی گنجشک های کوچک نشسته در اتوبان را . کمی آسمانت را آرام کن . 

بسم الله الرحمن الرحیم و بذکر ولیه.
کمتر از 10 روز پیش نوشتم که مرا هر کجا ببری خواهم رفت و دعایی نمی کنم، امیدی ندارم و بعد در حال نوشتنشان اشک ریختم. در خیال، درِ خانه ی ولی تو را محکم زدم، چند بار پشت سر هم. هر بار محکم تر. باور نداشتم که پشت در بمانم. در خیالم در اوج سرما در باز شد و من به داخل خانه هدایت شدم. به من قهوه ی عربی تعارف کردند و بعد . امام آمدند. من اشک ریختم و هیچ نگفتم. چند دقیقه ای سکوت کردم و بعد هق هق من فضای خانه را پر کرد. گفتم و شکایت کردم. اشک ریختم و گله کردم. و کیست که در حضور ولی تو آرامش نگیرد؟ کیست که امامش دست رد به سینه اش بزند؟ کیست که در محضر حجت تو حرف هایش نشنیده روی زمین بماند؟ و در همان خیال، حس کردم آرام تر شدم. اینکه انگار آن حجم از نگرانی را سپرده بودم دست کسی که باید می سپردم.
در روز تولد 20 سالگیم وقتی که قلبم سنگین بود و ترسیده بودم و نگران، آدم های زندگیم را فرستادی تا بهتر شوم. عاطفه را با یک کارت پستال و کیک #خودش_پز :) که از زیباترین کارت پستال هایی بود که گرفتم. پیامِ نامه ی زهرا که با هر خاطره اش خندیدم و لبخند زدم. نامه ی اسماء که از هر هدیه ی فیزیکی بهتر بود و آخرین نامه. نامه ی فاطمه. این سه نامه و یک کارت پستال را فرستادی تا بگویی تنها نیستم. تا بگویی روز تولدم - که یادآور یکسال نزدیک تر شدن به مرگ و بازگشت به سوی توست - را می توانم لبخند بزنم. می توانم لبخند بزنم و در نیمه شبش یک ساعت حرف هایی را بشنوم و بزنم که یادآور شد هر چه که هست و هر چه قرار است باشد، هر آدمی که قرار است ملاقات کنم - همه - وسیله ی امتحان اند. و من آرام گرفتم.
هر چه برای من رقم بزنی، گردن می نهم هر چند سخت. هر چند بسان شمشیر روی گردن گذاشتن باشد. هر چند تکرار شب ها یا روزهای دل-تنگی. دل-تنگی به ما هو دل-تنگی. یعنی وقتی دل "تنگ" است و قلب سنگین. گردن می نهم چون حتما خیری برایم در وسط آن سختی ها نهفته است. چقدر حتی نوشتن این حرف سخت است و چه بزرگ ادعایی. ولی دیرزمانی ست به این نتیجه رسیده ام یا باید راضی باشم یا از تمام دنیا، از تو و از خودم عصبانی. و من در این دنیای بزرگ تو هیچ کاره ام. پس داد و فریاد های من، گله های من، غر های من و اشک های من چیزی را عوض نخواهد کرد. باید راضی باشم و این قانون توست. خواستم بگویم درست است من دیگر آن دختر نشانه ها نیستم، ولی هنوز هم به این دلخوشی های کوچک دل می بندم. به سکوت های پشت تلفن با فاطمه، که از سکوت های بدون او پشت تلفن زیباتر است. به تلاش اسماء برای توجه به جزئیات زندگیم. به فکر های زهرا برای خوشحال کردنم. خدایا این همه کلمه ها را به هم وصل کردم و به هم بافتم که بگویم موقع حمل قلبِ بیست ساله هایت، کمی مراقبشان باش . نوشته ی رویشان را ببین . : "شکستنی"
پی نوشت: خدایا  هنوز آنقدر قوی نشده ام که گریه نکنم، غر نزنم و گله نکنم. این ها را خواهم داشت اما خودت رضایت را نصیبم کن.
پی نوشت دو: سبحانک، سبحانک، سبحانک. انی کنت من الظالمین.

بسم الله و بذکر ولیه.

*نقل قول ها، تماما واقعی ست. حق می دهم حوصله ی خواندن نداشته باشید. اگر این طور است، این پست را رها کنید. او کم کم خودش جان خواهد داد و خواهد مرد*

پرسید دوست داری برویم کمی روز های قرنطینگی را با هم بگذرانیم؟ گفتم نه دل و دماغش را ندارم. پرسید دلت کجا؟ دماغت کجا؟ رجعتی باید! گفتم رفته اند. در دوست ها اطراق کرده اند قصد بازگشتن ندارند. گفت: بایسته است پیکی گسیل داریم و قاصدی با نامه ی درخواست به بازگشتنشان! گفتم دماغ بازگشته اما دل، . گفت دل . چه؟ گفتم دل در بی کرانه ی این آسمان ِتنهایی گم شده . آهی کشید و گفت: و چه کسی می تواند بگوید من تنها نیستم، و دروغ نگفته باشد؟ . گفتم:  حتی اگر دلم بر گردد، به چه بهانه ای نگهش دارم؟ به پرنده ای مانَد. چموش، سریع و احمق. گفت: بهانه مردنی ست و پرنده زیرک! . دشوار فریب بخورد . "دلیلی" باید یافت، نه بهانه . یاد کتابی که قرار بود با هم بخوانیم افتادم. گفتم : و باز هم انسان، در جستجوی معنا .
گفت : حق. ولی مگر می شود بچه شیعه ای که "زنده بر آنست که رجعت باقی ست" هدف را گم کند؟ مگر می شود نا امید شود و بیکار بنشیند؟ یاد ارتداد افتادم. گفتم: یامین پور در ارتداد، خیلی خوب تدریج را به  تصویر می کشد. تدریجی که شاید دچارش شده ایم . "بی تفاوتی" و "عادت" و "باورهای سطحی" که این روز ها از قلب ها و تن ها دل نمی کَنند . گفت: شاید مشکل ما همین جاست. باور قلبی نداشتن! وگرنه کار بر نیامدن از دست انسان را نمی فهمم! گفتم: کار که حکما بر می آید اما باید از دل بر آید که دل هم به جایی بند نیست. چونان که گفتیم . گفت: نقطه ی بند کردنی ام آرزوست . لحظه ای سکوت کردم. گفتم حتما آن بالایی اینطور خواسته تا هی دل برود و بر گردد و بهانه بگیرد. آنقدر که به نفس نفس افتد و خسته شود. و آنگاه بداند که هیچ کس را از او گریز نیست. گفت بیم آن می رود که بمیرد در این رفت و آمد ها . لبخند زدم و گفتم: حکایت دل های تنگ و زخمی، حکایتی نو نیست. گفت می فهمم . سر تکان دادم و چیزی نگفتم. چیزی نگفتم و حال اینجایم و می نویسم. بعد از چند روز هی نوشتن و پاک کردن و خواندن و اشک ریختن و خندیدن، حال آمده ام و می نویسم. اگر می توانستم چند روزی را از گوشی ام فاصله می گرفتم. از تلگرام و واتساپ، از اینستاگرام و حتی وبلاگ. هر چند کار های مدرسه و جلسه و کلاس های تق و لق دانشگاه دست و پایم را بسته اند. هر چند مشت محکمی بر دهانشان می زنم و به زودی چند روزی خواهم رفت.
یادت هست گفته بودم سوار هر چیزی که سر راهم قرار بدهی می شوم؟ به یاد می آوری گفتم تمام آرزو ها و امید ها برای قبل بیست سالگی ست؟ من سر حرف هایم ایستاده ام. این بار نه طلبکار و نه امیدوار. من با تقدیراتِ تو همراه شدم و با عقل ناقصم سعی کردم بهترین تصمیم را بگیرم. اینکه چه پیش خواهد آمد، دیگر اهمیتی ندارد. مثل یک زندانی که دیگر حساب روز ها و شب هایش را ندارد. نه منتظر ملاقاتی ست نه منتظر آزادی. صبر می کند و صبر می کند. خدایا گاهی فکر می کنم با روز های سخت و سیاه آدم ها، مُهری می زنی بر اثبات تمثیل دنیایت و زندان! و من فکر می کنم نه تنها برای مومنینت زندان است، بلکه برای غیر مومنینت هم همین است! هر چه هست، یک روز ِرهایی وجود دارد. ما از توییم و به تو باز می گردیم. به تویی که تقدیر زندگی ها را رقم می زنی، تویی که هم الان رعد و برق های سهمگین را روزیِ این آسمان می کنی. تویی که زمین را از حجت ات خالی نگذاشتی . به تو برمیگردیم، خدایی که از ضعف ها آگاهی . خدای یونس و دریا . خدای ریحانه و هاشم . خدای ملا محمد شیرازی . خدای شیخ محمد انصاری . خدای بابونه ها و خدای درختان نارنج.

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها