حرف ها و حقایقی در درونم وجود دارند که فقط باید آن ها را به پروردگارم و امامم بگویم و نمی توانم - شفاهاً - این کار را بکنم. ولی می توانم بنویسم. و نتیجه می دهد شوق زیادم برای نوشتن. با اینکه هدفم از در این وبلاگ نوشتن، حقیقتا "خوانده شدن" نیست اما در مورد میل بی پایان انسان ها ( و من ) به ابراز وجود و بیان خود، باید به خوانندگان این وبلاگ بگویم که کسی را سرزنش نمی کنم اگر این نوشته ها - که گاهاً چرت محض می شود - را نصفه و نیمه ول کرد و صفحه را بست. بگذریم. ( که تَکرار می کنم. باید بگذریم. همانطور که از خیلی چیز ها گذشته ایم ). امروز داشتم فکر می کردم که او در زندگیش، فقط به آرمانش نگاه می کند. با سرعت تمام به سمت آرمانش می دود و برایش مهم نیست سر راهش چه چیزی وجود دارد. دیگران را نمی بیند، خنده هایشان را حس نمی کند، گریه هایشان را نمی شنود. حتی گاهی سرعت زیادش، باعث می شود آدم های اطرافش زخمی شوند. او فقط آرمانش را می بیند و صدای دست زدن آدم هایی که فرسخ ها دورتر از او ایستاده اند و تشویقش می کنند. اما من اینطور نیستم. من هنوز اوایل راهم. هنوز سرعتی ندارم. نیاز دارم یک نفر باشد که دستم را بگیرد، راه را نشانم دهد، گاهی از سرعتش کم کند که همپای من باشد و بعد رفته رفته من خودم را می یابم. من نمی توانم گریه ها را نشنوم و خنده را نبینم. نمی توانم به قیمت سریع رسیدن، آدم های اطرافم را با قدرت به کناری پرتاب کنم! البته من آدم های بسیار - بسیار! - کمی دیده ام که با اراده ای مانند او به سمت مطلوب شان حرکت کنند. و خب این تحسین بر انگیز است. شاید حرف هایم فقط یک نوع انتقاد کوچک بر علیه ش باشد. اما او اهمیتی نمی دهد. او فقط به یک چیز - آرمان ش - اهمیت می دهد و بس. دیگران ؟ نه. در چشمان او جا نمی شوند. گاهی فکر می کنم شاید او اعتدال ندارد. اما بعد می بینم نه. به کار گرفتن نهایتِ سرعت در راه رسیدن به آرمان ها، افراط محسوب نمی شود. نمی دانم. شاید او کار درستی می کند که کسی را نمی بیند و نمی گذارد از سرعتش کم کنند. شاید کار درستی می کند که با گریه ها نمی گرید و با خنده ها نمی خندد. شاید. اما نه. از یک چیز مطمئنم. گاهی خدا سر راهت موانعی می گذارد. و درست نگاهش را می دوزد به همان نقطه که تو چه کار می کنی؟ می ایستی؟ آرام از کنارش رد می شوی و به راهت ادامه می دهی؟ یا آن را با خشونت تمام از سر راهت کنار می زنی؟ البته خشونت واژه مناسبی نیست. شاید باید گفت با بی حسی ِتمام. نمی دانم. اما این برایم واضح و روشن است که من همچین آدمی نیستم. من دیگران را می بینم، می شنوم، بهشان بها می دهم، سعی می کنم اگر در توانم باشد دستشان را بگیرم و همپایشان بدوم. من لبخند ها را پاسخ می دهم و اشک ها را پاک می کنم. من یک انسانم که stimuli ها را پاسخ می دهد. راست می گویی. این را می پذیرم. می پذیرم که ممکن است سرعتم کم شود اما نمی توانم به قیمت سریع رسیدن دیگران را به کشتن دهم. نمی دانم از این موضوع خوشحالم یا ناراحت ولی نمی توانم مثل تو باشم. غرض از نوشتن، اینکه من از تو یاد گرفتم که زندگی بدون آرمان، هیچ "نمیرزد". یک "نیَرزیدن" واقعی. و وقتی این کلمه را به کار می برم، باید بگویم کاملا می دانم از چه حرف می زنم. بهتر بگویم، تو کاملا به من یاد دادی ارزش یک زندگی یعنی چه. مصداق هایش واضح و مبرهن در ذهنم نمایان می شوند و البته این چیزی نیست که بخواهم الان درباره اش بنویسم. من، زود یاد می گیرم و میتوان گفت زمان زیادیست که این ها کاملا در مغز سلول هایم نفوذ کرده است. اما. اما. اما. یاد گرفتن از تو یک "اما"ی بزرگ دارد. من از تو یاد گرفتم بدوم، سریع بدوم و راهم را به سمت آرمانم پیدا کنم که بدون آرمان، عمر هدر داده ام و می دهم. اما من دیگران را می بینم، خنده هایشان را پاسخ می دهم و اشک هایشان را پاک می کنم. لقمان را گفتند ادب از که آموختی و همه می دانیم که چه گفت. گاهی باید ایستاد، با موانع جنگید، به کسی آسیب نزد و بعد به راه ادامه داد. آه. عحب پستِ پر از استعاره ها و مدیفور ها و کنایه های مزخرفی. که البته شما در حسن بی تکلف معنی نظاره کن، از رَه مرو به خال و خط استعاره ها و اینها. "تو" مخاطب این پست است. نمی شناسیدش. امروز - و روز های قبلش - به همه ی اینها فکر کردم، و به این نتیجه رسیدم که - همان طور که اول پست گفتم - اول و آخرش بر می گردد به تو که مقلب القلوب و محول الاحوالی. در وصف "مقلب القلوب"، کلمات دیگری - ورای این پست مزخرف - نیاز است که از حوصله ی مخاطب هم خارج است. انتهای این پست بر می گردد به تو که مرا خوانده ای. حرف آخر، راه، نشانم بده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها