از چهارشنبه، شروع به نوشتن کردم. هر روز به پیش نویس اینجا سر می زدم. بیشتر می نوشتم. اما تصمیم ندارم منتشرش کنم. حقایقی را نوشتم که از منتشر کردنشان طفره می روم. شاید هم اصلا کار درستی نباشد. در هر صورت این را می دانم که با روحیه ی محافظه کارانه ام جور نیست و انتشارش نوعی سنت شکنی به حساب می آید. پس همان طور در پیش نویس ها نگهش می دارم و بعد پاک می کنم اش. غرض خالی کردن آن حقایق تلخ روی کاغذی مجازی بود که حاصل شد و پست نهم را، طور دیگری آغاز می کنم. امروز یکشنبه سوم شهریور ماه است. زمان به اندازه ی یک ماه، ما را با خود برده است و به سوم شهریور رسانده است. گاهی فکر می کنم که ما، در طول زندگی مان هیچ کاری نمی کنیم. فقط عمرمان را می گذرانیم که بگذرد. آن هم چون گریزی از گذر زمان نیست و شاید اگر گذر زمان هم دست ما بود، سال ها در نقطه ای متوقف می بودیم.  امروز از صبح درگیر انتخاب واحد بودم. انتخاب واحد خودم نهایتا درست شد اما برای فاطمه هم انتخاب واحد کرده ام و روان شناسی اجتماعی کابردی را ورودی های بالاتر پر کرده اند و پر شده. تلگرام و پیام به این و آن و تلفن های دانشکده ای که به خاطر خرابی پل گیشا، خراب اند. دیشب از خستگی خوابم برد و با ریمل و خط چشم پخش شده بلند شدم. دیدم که همان هستم که دیروز بودم. شاید فقط بدتر، نا امید تر، بی حوصله تر. بوی باز شدن دانشگاه می آید. یک واحد در دانشکده فنی برداشته ام. از قصدِ اینکه محیطم در طول ترم یک روز حداقل عوض شود. میدانی . من سال ها برای این روز هایم دعا کرده ام اما مگر نه اینکه آن چه که می خواهم را نمی گیرم.نمی دانم اگر اجابت نکنی چه کار می کنم. آدم ها واقعا چاره ای ندارند که به رضایت راضی شوند. به نظرم این نوشته دارد خیلی کش پیدا می کند. تقریبا 6-7 روز است که می آیم، می نویسم، پاک می کنم، در پیش نویس ها نگهش می دارم. نه تنها زندگی روزمره ام، بلکه فانکشن نوشتنم هم دارد نابود می شود. مهم نیست که تا اینجا چه جملاتی را پشت هم ردیف کرده ام هر چه شد پست اش می کنم. همیشه از گفتن "خسته ام" بیزار بوده ام. چرا که آدم ها مثل نقل و نبات ازش استفاد می کنند و شاید لوث اش کرده اند. اما کمی، و فقط کمی خسته ام. از مدرسه خسته ام، از جلسه خسته ام، از کتاب هایم، از گوشی ام، از اتاقم خسته ام. آه می خندی؟ می پرسی چه چیز مرا به این روز درآورده است؟ یک نفر؟ یک اتفاق؟ یک تجربه؟ نه! این نتیجه ی فکر ها و دعاها و حس های چند ماه یا شاید چند سال است. و من، به راستی که زخمی ام. التیام می خواهم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها